♟ قسمت بیست و سه : خانه

3.4K 1.2K 900
                                    



-مطمئنید مشکلی براتون پیش نمیاد؟

خم شد و با یه‌‌کم جلو بردن سرش از داخل پنجره‌ی ماشین آروم سوال کرد. پسر و دختری که روی صندلی عقب نشسته بودن به رنگ‌پریدگی یه روح بودن. بکهیون واکنشی نداد. طوری به بیرون پنجره خیره شده بود انگار هنوز هم داره به منظره‌ی ناخوشایندی که کنار فواره دیدن نگاه می‌کنه و توانایی گرفتن نگاهش رو نداره. ولی کازوها تلاشش رو برای دادن یه لبخند کم‌جون بهش کرد.

-شماره‌ام تو گوشی جفتتونه. وقتی جاگیر شدید بهم پیام بدید. نیاز داشتید حرف بزنید یا هر کوفتی پیش اومد اول از همه به من می‌گید. واضح بود؟

با جدیت پرسید و کازوها دوباره تنها کسی شد که بهش واکنش داد و سرش رو بالا و پایین کرد. استاد جوون با بی‌میلی عقب کشید و اجازه داد ماشین به حرکت بیفته. انقدر خسته و کلافه بود که حس می‌کرد چشم‌هاش ممکنه هر لحظه از جا دربیان و بیفتن روی چمن‌های تمیز و مرتب جلوی خونه‌ی ویلایی کوچیک. هوا هنوز به‌خاطر بارون دم داشت و آسمون تا حد زیادی تیره و تار بود و این هم اصلا به بهترشدن مودش کمک نمی‌کرد. ساک کوچیکش رو که کنار پاش روی زمین خیس جا خوش کرده بود برداشت و با قدم‌های آروم به سمت ورودی خونه‌ی جدیدش راه افتاد. واردشدن به این مهلکه تصمیم خودش بود ولی حالا یه‌‌کم پشیمون بود. زندگیش تو شهر آروم و منظم بود. هیچ‌کس از هویتش خبر نداشت. احترام و جایگاه اجتماعی داشت. ولی حالا وارد بازی‌ای شده بود که انتهاش معلوم نبود. می‌دونست این بازی سخت نیست. حداقل برای خودش ولی به‌هرحال پشیمونی هم بخشی ازش بود.

با کلیدی که یه مدت پیش جونگین بهش داده بود درب ورودی رو باز کرد و وارد خونه شد. لامپ‌ها اتوماتیک روشن شدن و فضای خونه رو نورانی کردن. نگاهش به اطراف چرخید. همه چی نو به‌نظر می‌رسید. حتی مبل‌ها هنوز روکش داشتن. انگار یکی کل خونه رو از یه صفحه‌ی مجله جدا کرده بود و چسبونده بود به هم. کفش‌هاش رو که یه ‌کم گلی شده بودن جلوی در رها کرد و دمپایی‌های راحتی پوشید و با قدم‌های آروم وارد هال شد. اگه روکش مبل‌ها نبود احتمالا ساک خیسش رو محال بود روشون قرار بده. ولی فعلا نگرانی‌ای نداشت. چند لحظه سرجاش موند و فقط اطراف رو تماشا کرد و بعد قدم‌هاش راهی آشپزخونه شدن. در یخچال رو باز کرد. پر از مواد غذایی بود. همه چی برای یه زندگی راحت و بی‌دغدغه مهیا بود. ولی اون برای فرار از دغدغه نداشتن اینجا بود. برای خودش یه لیوان شیر ریخت و تو ماکروفر گرمش کرد و بعد روی نزدیک‌ترین مبل جا گرفت و دوباره بی‌هدف نگاهش رو به اطراف چرخوند. حالا باید چی‌کار می‌کرد؟ شاید بهتر بود موقع انتخاب خونه یه جایی رو برداره که بتونه با کازوها و بکهیون شریک بشه. اون‌وقت شاید نگرانی‌هاش کمتر می‌شدن. یه قلپ از شیر گرمش خورد و با خستگی به پیشونیش دست کشید. بدنش بوی بارون می‌داد. بیشتر از عطر خودش بوی بارون می‌داد. گاهی انقدر عطرش رو مهار می‌کرد که می‌ترسید از دست بدتش. آب دهنش رو به زحمت قورت داد و باز به اطراف نگاهی کرد و بعد از واکنش خودش شوکه شد. صرفا برای آزادکردن عطرش و فشار نیاوردن به خودش دوباره داشت دور و بر رو چک می‌کرد. تو جزیره‌ای که دیگه نیازی نداشت خودش رو قایم کنه. بی‌حس خندید و چند لحظه بعد عطرش فضای دورش رو گرفته بود. بوی خوش شراب قرمز رو عمیقا نفس کشید و لبخند زد.

•• Supreme •• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora