♟ قسمت چهل و دو : بار آخر جدید

3.9K 1.2K 834
                                    

-بارون گرفته‌ها!

با شنیدن این جمله که رسما تو فضای ساکت گاراژ اکو شد چرخید و با یه اخم کمرنگ به جوهو که چند قدمیش ایستاده بود و با یه سیگار گوشه‌ی لبش بهش خیره شده بود نگاهی انداخت.

-باور کن اون چشم‌هایی که تو داری رو من هم دارم!

کلافه زمزمه کرد. آلفای روبه‌روش تکخندی زد و یه‌کم اومد نزدیک‌تر.

-می‌دونم رئیس. ولی پاهایی که من دارم رو تو نداری و خواستم یادآوری کنم بیرون رفتن تو این وضعیت و قدم‌زدن ممکنه اذیتت کنه. مگه اینکه خودآزاری داشته باشی. در اون صورت جلوت رو نمی‌گیرم.

تهیونگ نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و دوباره چرخید سمت در.

-نگران خودت باش.

خفه زمزمه کرد و با کشیدن کلاه هودیش روی سرش چفت در رو باز کرد و از فضای گرفته گاراژ خارج شد. هنوز ظهر هم نشده بود ولی هوا طوری تاریک و ابری بود که انگار خورشید اصلا طلوع نکرده. خودش هم می‌دونست قدم‌زدن تو هوای بارونی می‌تونه حسابی به پاش فشار بیاره ولی نیاز داشت از اون محیط بیرون بزنه. از هیچی بیشتر از اینکه یکی وضعیت پاش رو بهش یادآوری کنه متنفر نبود. حتی اگه دلیل طرف نگرانی براش بود. اون خودش بهتر از هر کسی می‌دونست چه وضعی داره. یه نگاه دیگه به سمت آسمون انداخت و بالارفتن سرش باعث شد چندتا قطره سبک روی صورتش فرود بیان. انگشت‌های دستش به پاکت سیگار تو جیبش فشاری آوردن و یه نفس عمیق کشید و بعد راه افتاد. زمین هنوز در حدی که یه مانع جدی براش محسوب بشه گلی نشده بود. سعی کرد به اینکه اگه بارون شدت بگیره قراره چقدر همه چی سخت بشه فکر نکنه و همین‌طور که پای مشکل‌دارش رو همراه خودش می‌کشید راه افتاد. محله‌ی قدیمی تو سکوت آرامش‌بخشی فرو رفته بود و اون عاشق این فضا بود. جوهو و نظراتش می‌تونست به درک واصل بشن. بالاخره از زمین و مسیر خاکی‌ای که گاراژ رو از سایر محله جدا کرده بود خارج شد و پاش روی آسفالت‌های ترک‌خورده و خیس نشست. حالا صدای کشیده شدن پاش یه‌کم وضوح بیشتری پیدا کرده بود. ولی سعی کرد بهش بی‌توجهی کنه. تقریبا ده دقیقه دیگه بی‌هدف راه رفت و فکر کرد تا کم‌کم خستگی و دردی که داشت آروم توی پای آسیب‌دیده‌اش پخش میشد رو حس کرد. ولی تصمیم گرفت به این هم بی‌توجهی کنه. کنار سوپرمارکتی که همیشه ازش خرید می‌کرد ایستاد و برای خودش یه قهوه‌ی آماده گرفت و دوباره مشغول حرکت شد. وقتی راه می‌رفت فکرش آزاد میشد. انگار مغزش هم بهتر به کار میفتاد. حالا تو کوچه‌ای داشت حرکت می‌کرد که انتهاش به خونه‌ی اون امگای لجباز می‌رسید ولی تهیونگ قصد نداشت به اون نقطه نزدیک بشه پس مسیر عوض کرد و وارد یه کوچه‌ی دیگه شد. قهوه‌اش حالا به آخر رسیده بود و کاپ خالی تو دستش اضافه بود. نگاهش به اطراف چرخید تا یه سطل زباله برای راحت‌شدن از شر کاپ پیدا کنه که سنسورهای دماغش یهو حساس شدن. اخم کرد و چرخید. یه عطر آشنا بین قطره‌های بارون داشت می‌رقصید. چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. اگه اون بچه دیده بودش و این اطراف داشت یواشکی دنبالش می‌کرد حتی تعجب نمی‌کرد. ولی جونگ‌کوک الان احتمالا سر کلاس درس بود و این فقط توهمش بود. البته که این فکر با شنیدن صدای جروبحثی که یهو به گوش‌هاش رسید محو شد. کاپ رو این‌بار بی‌توجه به گوشه‌ای پرت کرد و با نهایت سرعتی که پای خرابش اجازه می‌داد به سمتی که صدا داشت ازش میومد قدم تند کرد. یه کوچه‌ی کوچیک دیگه رو هم دور زد تا بالاخره منبع صدا رو پیدا کرد و بعد یه چیزی تو قفسه سینه‌اش از شدت اضطراب فرو ریخت. مغزش تا چند لحظه طوری هنگ کرده بود که نتونست واکنش بده و بعد بالاخره به خودش اومد.

•• Supreme •• Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ