♟ قسمت چهل و شش : گیلاس خردشده

3.7K 1.2K 1.2K
                                    

-نمی‌تونی واقعا جدی باشی و فکر کنی این کار عاقلانه‌اس!

این‌بار کازوها برای جلب توجهش رسما داد زد و باعث شد حتی بتایی هم که بالای سر بکهیون ایستاده بود و داشت با دقت سعی می‌کرد به صورت بی‌حوصله‌اش رنگ زندگی بده، دست از کار بکشه و به سمت دختر جوون و عصبانی بچرخه. بکهیون واقعا تو این لحظه حس بیچارگی می‌کرد. در واقع اینکه موفق شده بود خودش رو هم برای این کار راضی کنه معجزه بود. جرأتی که برای رفتن به این مهمونی جمع کرده بود در حد یه مو نازک و آسیب‌پذیر بود و هر لحظه ممکن بود پاره بشه و بکهیون بخواد عقب بکشه و بیخیال این جسارت بشه. در نتیجه هیچ ایده‌ای نداشت چطور حتی باید برای راضی‌کردن کازوها اقدامی بکنه. نگاهش رو از روی صورت خودش که حالا برای اولین بار تو زندگیش یه میک‌آپ محو داشت جدا کرد و به سمت دوستش که جلوی در اتاق ایستاده بود چرخید.

-چرا فکر می‌کنی خودم باور دارم کارم عاقلانه‌اس؟

آروم پرسید و چشم‌های کازوها پر از بهت شدن.

-پس چرا داری انجامش میدی؟

بکهیون دوباره به آینه نگاه کرد تا بتای معذب بتونه به ادامه کارش برسه.

-چون دلیلی نداره انجامش ندم. واقعیت اینه هیچ اهمیتی به هیچی نمیدم دیگه و این اهمیت‌ندادن داره زندگی رو زیادی برام سخت می‌کنه. شاید امروز چهارتا چیز مفید بفهمم. شاید یه چیزی عوض بشه. شاید ببینم یه راهی برای اینکه منم یه تغییری ایجاد کنم هست...

لحنش سرد و بی‌میل بود. حتی دلش نمی‌خواست احساسات درونیش رو توضیح بده. و همین الان هم یه شاید بزرگ رو به زبون نیاورده بود. "شاید بالاخره یه اتفاقی بیفته که دیگه نیازی به کمک پارک چانیول نداشته باشم." از اینکه بزرگ‌ترین دلیلش این بود از خودش خجالت می‌کشید. جونگهان اون رو یکی عین خودش فرض کرده بود. کسی که دوست داره با فداکاری‌کردن به بقیه کمک کنه. شاید فکر کرده بود بکهیون هم یه روز در آینده ممکنه اون‌قدر از خودگذشته بشه که حتی حاضر بشه با بازیچه‌کردن خودش یه روش برای کمک به بقیه اهالی جزیره پیدا کنه. ولی مسئله این بود که بکهیون درونی می‌دونست عرضه‌ی همچین کاری رو نداره. حتی اگه داشت هم تواناییش رو نداشت. حتی تصور اینکه بخواد یه حرومزاده پولدار رو گول بزنه و بعد ازش استفاده کنه بهش حالت تهوع می‌داد.

-بک... خواهش می‌کنم بیخیال شو. اصلا حس خوبی به این قضیه ندارم.

کازوها که حالا خودش رو به کنار میز آرایش رسونده بود رسما التماس کرد. ولی متاسفانه سوپریم مذکر تصمیم قطعیش رو گرفته بود.

-هیچی نمیشه کازو... فقط یه مهمونیه.

با اینکه خودش هم حرف خودش رو ذره‌ای باور نداشت لبخند زد و گفت. کازوها حالا واقعا دلشکسته و ناامید به‌نظر می‌رسید و بعد از چند لحظه‌ی دیگه خیره نگاه کردنش با یه حالت به وضوح عصبانی از اتاق بیرون رفت. بکهیون آهی کشید و فقط ساکت منتظر شد تا جادوگری مرد آرایشگری که جونگهان همراه با لباس براش فرستاده بود به آخر برسه. تقریبا یه ربع بعد بتا بالاخره دست از کار کشید و عقب رفت. حالا صورت بکهیون شبیه چیزی که همیشه از خودش می‌دید نبود. تبدیل به یه ورژن سرزنده‌تر و جذاب‌تر از خودش شده بود. شاید هرکسی با دیدن این حالت هیجان‌زده میشد ولی متاسفانه اون می‌دونست آدمی که از داخل آینه شبیه یه عروسک بهش زل زده با خود واقعیش خیلی فاصله داره. انگشت‌هاش آروم روی نگین‌های ظریف گردبندی که دور گردنش جا گرفته بود و ادامه‌اش تا یه‌کم بالاتر از قفسه‌ی سینه‌اش می‌رسید کشیده شدن. حس می‌کرد تبدیل به یه موجود فضایی شده.

•• Supreme •• Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ