♟ قسمت پنجاه و شش : مرزهای نامرئی

5.9K 1.4K 1.1K
                                        


کاپ کاغذی تو دستش هنوز هم داشت بخار می‌کرد ولی سنسورهای روی انگشت‌های دستش داشتن بهش می‌گفتن محتویاتش حالا دیگه تقریبا دارن سرد میشن و قرار نیست به خوشمزگی قبل باشن. البته که آلفای برنزه تو این لحظه حتی یه درصد هم به اینکه تنها خوراکی‌ای که از صبح تا الان که نزدیک به ظهر بود برای خودش مهیا کرده داره از دست میره، اهمیت نمی‌داد. تقریبا نیم‌ساعتی میشد که روی نیمکتی که روبه‌روی اسکله‌ی جزیره بود نشسته بود و نگاهش رو به دریا داده بود. شهردار پارک یه‌کم پیش با قایق برای یه قرار کاری از جزیره خارج شده بود. این درحالی بود که جونگین می‌دونست بکهیون هنوز هم تو عمارت رئیسشه و برنگشته خونه. این مسئله رو همون اول صبح با تماس یه کازوهای کلافه فهمیده بود. ظاهرا آقای پارک به بکهیون گفته بود بعد از صبحونه میتونه بره ولی بعد زیر قولش زده بود. حالا بکهیون تو عمارت شهردار جزیره یه طورایی زندانی بود تا وقتی که صاحب اون ساختمون برگرده و همه هم از جونگین توقع داشتن یه کاری در این‌باره بکنه! ولی اون چطور می‌تونست رو حرف و تصمیم رئیسش حرفی بزنه و مخالفت کنه؟ مسلما بی‌قراری بکهیون و دوستش رو درک می‌کرد ولی کاش بقیه هم اون و معذوراتی که داشت رو درک می‌کردن.

یه دور دیگه کاپ رو تو دستش چرخوند و بعد از جا بلند شد. به‌هرحال قرار نبود بتونه از اون قهوه آبکی لذتی ببره پس حالا دیگه آشغال محسوب میشد. لیوان رو پرت کرد داخل سطح زباله‌ای که به نرده‌های اطراف اسکله وصل شده بود و با قدم‌های خسته و بی‌حوصله راه افتاد سمت ماشینش. تا وقتی چانیول برمی‌گشت وقتش آزاد شده بود ولی رسما هیچ کاری برای انجام‌دادن نداشت. قبل از اینکه سوار ماشین بشه یه نگاه به آسمون ابری انداخت و یه نفس سنگین بیرون داد. روزهایی مثل امروز تنهاییش بیشتر تو سرش می‌خوردن و همه چی تو چشم‌هاش خاکستری‌تر میشد. اون آدم خودخواهی نبود. برای همین وارد این شغل شده بود. اومدن به جزیره‌ای که یه طورایی مسیر زندگی خودت رو برای همیشه تغییر میده کاری نبود که هر کسی براش سرودست بشکونه. آلفاها از اینجا متنفر بودن چون زندگی بدون امگاها غیرممکن به‌نظر می‌رسید. وقتی میومدی اینجا باید دور جفت‌پیداکردن و داشتن یه رابطه‌ی سالم رو خط می‌کشیدی مگه اینکه می‌تونستی رو خودت کار کنی و یه سوپریم رو برای خودت انتخاب کنی. جونگین صادقانه نمی‌دونست از زندگیش چی می‌خواد ولی گاهی به اینکه اگه همچین مسیر سخت و پیچیده‌ای رو برنداشته بود الان چه وضعی داشت فکر می‌کرد. مسلما خارج این جزیره اگه یه شغل عادی داشت می‌تونست راحت‌تر جفت پیدا کنه. عاشق بشه یا سر قرار بره. انقدر استرس کاری نداشته باشه و مدام دچار یاس و پوچی نشه. ولی واقعیت این بود که تصور اینکه اگه اینجا کنار شهردار پارک نباشه و به سوپریم‌ها کمک نکنه چه وضعیتی پیش میاد هم می‌ترسوندش.

جونگین هنوز هم نمی‌دونست چرا چانیول از بین تموم کسایی که دوست داشتن دستیارش بشن اون رو انتخاب کرده ولی دوست داشت باور کنه یه علتی پشت همه چی بوده تا این فشار روحی براش قابل تحمل‌تر بشه.

•• Supreme •• Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ