-باید شوخیت گرفته باشه!
آلفای جوون از لای دندونهاش زمزمه کرد و با دست محکم پسر جلوش رو به کناری هل داد تا بره سمت در.
-اونی که شوخیش گرفته تویی!
صدای داد پشت سرش قدمهاش رو شل کرد.
-غرور تخمیت از اینکه بگیرنت هم مهمتره؟ فکر میکنی زنده ولت میکنن؟
بازوش محکم کشیده شد و مجبور شد بچرخه.
-گفتم از اینجا زنده میبرمت بیرون پس فقط بهم اعتماد کن. نگران نباش بعدش بهت آویزون نمیشم.
امگای جلوش با صدایی که از حرص میلرزید گفت و دوباره کشیدش سمت پنجره.
-نیاز نیست به من ثابت کنی قوی هستی. خودم میدونم هستی!
تهیونگ با کلافگی به پسر لجباز جلوی پنجره یه نگاه کوتاه کرد. سروکلهزدن با این بچه همیشه روانیش میکرد. ولی الان وقت کلکلکردن یا تردید نبود. جونگکوک بدون حرفی کولهی تو دستش رو قاپید و از پنجره به بیرون پرتش کرد و خودش هم به سرعت از لبهی پنجره بالا رفت و پرید بیرون. تهیونگ با قدمهای سنگین خودش رو به اونجا رسوند. قرار نبود برای اون خارجشدن از اینجا اونقدر آسون باشه. نه با وضعی که پای لعنتیش داشت. خم شد و دستهاش رو ستون کرد.
-پات رو بذار رو کمر من و بیا پایین.
جونگکوک زیر پنجره زانو زد و با صدای بلند گفت. این پیشنهاد بهش حس خوبی نمیداد. ولی نه، الان نباید به این چیزها فکر میکرد. خودش رو بالا کشید و پای سالمش رو ستون کرد. وقتی پای بعدی رو بالا آورد از تیر تیزی که ساق پاش کشید صورتش جمع شد. ولی فقط به زحمت پاهاش رو آویزون کرد و با تردید پای سالمش رو روی کمر امگای زیر پنجره گذاشت. ثابت موندن و حفظ تعادل سخت بود ولی موفق شد انجامش بده. به محض اینکه پاش روی زمین رسید جونگکوک کولهپشتی رو قاپید و بندهاش رو روی شونههاش انداخت. طوری که کیف حالا جلوی قفسه سینهاش بود.
-بیا بالا.
پسر کوچیکتر جلوش روی زانو خم شد و تهیونگ شوکه بهش خیره شد.
-چی؟
-نکنه میخوای تا ته باغ قدم بزنیم و بات لاس بزنم؟ بیا رو پشتم. باید سریع بریم.
این دیگه زیادی بود. ولی جونگکوک توجهی به تردیدش نکرد و رسما دستش رو گرفت و کشیدش سمت خودش. تهیونگ با بیمیلی روی کمر امگای کوچیکتر قرار گرفت و بعد پسر از جا بلند شد و با قدمهایی که نه زیاد سریع و نه زیاد کند بودن شروع به حرکت کرد. صدای همهمه خیلی سریع پشتشون پخش شد. یه چیزی رو قفسه سینهی تهیونگ میکوبید. ولی نمیدونست قلب خودشه یا داره تپشهای قلب امگایی که داره حملش میکنه رو حس میکنه. با شنیدن صدای شلیک آب دهنش خشک شد. چشمهاش رو چند لحظه بست. کی مرده بود؟ کی داشت میمرد؟ چند ساعت بعد یا شاید چند روز بعد میفهمید. قدمهای جونگکوک با شنیدن صداها سریعتر شده بودن. پشت گردنش داشت از عرق برق میزد و عطر تنش که یه چیزی شبیه یه ابر پر از حرارت و هیجان با طعمی شبیه نارگیل بود داشت تو بینی تهیونگ پخش میشد. با صدای ترکیدن یه چیز اون ابر جلوی چشمهاش دود شد و سریع به عقب چرخید.
![](https://img.wattpad.com/cover/318126456-288-k923079.jpg)
STAI LEGGENDO
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...