وقتی اومده بود و اینجا شروع به کار کرده بود هنوز میشد نور ضعیف آفتاب رو حس کرد. ولی حالا خیلی وقت بود که اطرافش تاریک شده بود. البته لامپی که روی میلهی کنارش که تو زمین فرو رفته بود آویزون بود کمکش میکرد بتونه اطراف رو ببینه و به کارش ادامه بده. قبلا سروکلهزدن با ماشینها فکرش رو آزاد میکرد ولی یه مدت طولانی بود که ور رفتن با خاک و گیاهها رو به تعمیر ماشینهای بیجون ترجیح میداد. خاکیکردن دستهاش مسلما بیشتر بهش حس زندهبودن میداد تا روغنیکردنشون.
با بیلچهی تو دستش با دقت فضایی که انتخاب کرده بود رو گود کرد و بعد پلاستیک کنار دستش رو برداشت و با دقت شکاف دادش تا بتونه بدون آسیبزدن به ریشهها بوتهی کوچیک گوجهفرنگیای که منتظر یه خونهی جدید بود رو توی خاک قرار بده.
یه زمانی فکر میکرد تو باغبونی و رسیدن به گل و گیاه قرار نیست خوب باشه. وقتی مادرش انجامش میداد و ازش کمک میخواست همیشه گند میزد. مادرش با اون فرق داشت. دستهاش انگار زندگی رو به خاک تزریق میکردن. چیزی که تهیونگ قبلا فکر میکرد تو خودش وجود نداره. ولی حالا میدونست فقط به حد کافی تلاش نکرده بود. فضای خالی پشت ساختمون گاراژ که به خونه قدیمیشون میرسید قبلا باغ کوچیک مادرش بود و با نبود مادرش خیلی زود خشک شد. ولی حالا خیلی وقت بود که دوباره جون گرفته بود. شاید اگه مادرش اینجا بود برای زحمت و صبوریش ازش تشکر میکرد یا حتی بهش افتخار میکرد. ولی متأسفانه تهیونگ هیچوقت قرار نبود بفهمه مادرش قراره چه حسی به این کارش داشته باشه.
با حس تیرکشیدن ساق پاش آهی کشید و مجبور شد دوباره دست از کار برداره و بدنش رو عقب بکشه و باز روی چهارپایهی پلاستیکی کوچیکی که برای نشستن با خودش آورده بود بشینه و با درازکردن پای مجروحش بهش استراحت بده. یه تایم طولانی بود که این پشت روی پا نشسته بود و داشت کار میکرد و اینکه پاش کمکم داشت بازی درمیاورد حتی شوکهاش نمیکرد. کشوقوسی به بدنش داد و دستش داخل جیب شلوارش رفت و با بستهی سیگارش بیرون اومد. سیگار تقریبا روی لبهاش نشسته بود که صدای باز و بستهشدن درب پشتی گاراژ رو شنید و چرخید.
هانی با یه لبخند گنده اومد سمتش و در توری گلخونهی کوچیک تهیونگ رو هول داد و واردش شد.
-موفق شدم رئیس.
تهیونگ دود سیگارش رو بیرون داد و سوالی دختر جوون رو نگاه کرد. هانی گوشی تو دستش رو به سمتش گرفت.
-یکی از حامیهایی که داشتیم... باهاش تماس گرفتم و کمک خواستم. بیشتر از همیشه بهمون کمک کرد. حتی زیاد سوالپیچم نکرد... باورم نمیشه.
حالا تهیونگ هم شوکه شده بود. دست خاکیش رو به کنار شلوارش کشید و بعد گوشی رو از دست هانی گرفت. با دیدن رقمی که جلوی چشمهاش بود تقریبا دهنش نیمهباز موند.
YOU ARE READING
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...
