♟ قسمت یازده : فراری

3.4K 1.2K 1.3K
                                    

عصبانیت یکی از حس‌هایی بود که اون خیلی کم دچارش میشد. درواقع این باوری بود که خودش داشت و مطمئن بود اگه از زیردست‌هاش بپرسه و اون‌ها بخوان بهش یه جواب صادقانه بدن صددرصد خلاف این موضوع رو قبول دارن. چانیول رئیس محبوبی نبود. اما رهبر محبوبی بود. سر کارمندهاش داد می‌زد ولی سر شهروندهاش؟ هیچ‌وقت. دوست داشت چهره‌ی اجتماعی مقبول و متشخصی داشته باشه. اگه شرایط باهاش راه میومد ترجیح می‌داد زیردست‌هاش هم دوستش داشته باشن ولی گاهی وقت‌ها فقط دادزدن عقل بقیه رو سرجا میاورد. وقتی بار مسئولیت به این سنگینی روی دوشت بود باید خیلی چیزها رو فدا می‌کردی و چانیول خیلی وقت بود که داشت فقط فدا می‌کرد. شاید از دور شبیه یه پادشاه به‌نظر می‌رسید که هرچیزی خواسته رو به دست آورده، ولی فقط خودش می‌دونست چه چیزهایی رو از دست داده. تو پایان روزهایی مثل امروز که مجبور شده بود دست به کارهایی بزنه که اون‌قدرها براش دلچسب نیستن فقط دلش می‌خواست به خونه‌ی خودش برگرده. یه‌کم مشروب بخوره، چندتا قرص خواب بالا بده و فقط بخوابه. تصمیمش برای ادامه‌ی امروز هم همین بود و داشت می‌رفت تا عملیش کنه که صدای مضطرب جونگین متوقفش کرد. پلک‌هاش روی هم فشرده شدن. فقط چند قدم مونده بود به ماشینش برسه و از این آزمایشگاه کوفتی دور بشه.

-قربان؟

جونگین که واکنشی ازش ندیده بود دوباره با سماجت صداش کرد و چانیول با اعصابی که همین الان هم تحریک شده بود بالاخره چرخید.

-به نفعته موضوع مهمی باشه!

با لحن خشکی گفت و آلفای جوون‌تر با قدم‌های پرازاسترس اومد سمتش و جلوش متوقف شد.

-کازوها رضایت‌نامه رو امضا نکرد.

یه تکخند عصبی زد.

-عالی.

با تمسخر گفت و نگاهش روی صورت جونگین چرخید.

-دیگه چی؟

-دو کیونگسو هم گفت فقط وقتی همکاری می‌کنه که با شما صحبت کنه.

چانیول یه نفس با صدا بیرون داد و نگاهش رو به سمت دیگه‌، در واقع یه جایی جز صورت مظلوم‌شده‌ی جونگین داد.

-عرضه‌ی اینم نداشتی؟

عصبی سوال کرد و آلفای جلوش سرش رو پایین انداخت.

-نمی‌تونم بخوابونمشون رو تخت زوری بهشون چیپ بزنم قربان. اون‌ها آدمن...

فک چانیول منقبض شد. اون دقیقا چند دقیقه پیش همین کار رو با اون بچه کرده بود.

-بریم ببینم حرفش چیه.

با خستگی گفت و چرخید تا مسیر اومده رو برگرده. جونگین سریع دنبالش راه افتاد و وقتی بالاخره جلوی در اتاقی که اون سوپریم عینکی داخلش بود ایستادن پسر برنزه‌ی کنارش دستش رو برد تو جیبش و یه باکس سفید بیرون آورد.

•• Supreme •• Onde histórias criam vida. Descubra agora