تحقیقات اجتماعی، یا حداقل اون چیزی که تو کتابهای درسی آموزش داده میشد و باید بهش اعتماد میکردن، اصرار داشتن که آلفاها از لحاظ فیزیکی و ذهنی برتری دارن. معمولا قد آلفاها بلندتر بود، هیکلهای ورزیدهتری داشتن، متابولیسم سالمتری نصیبشون میشد و حتی خوشقیافهتر بودن. ظاهرا حتی احمقترین آلفاها از باهوشترین امگاها هم باز بهتر محسوب میشدن. اینها چیزهایی بود که با جملهبندیهای محتاطانهتر و قانعکنندهتر به خورد همه داده میشد.
یه هرم وجود داشت. هرمی که بکهیون بدون اینکه بخواد رنگش، خطهاش و جملاتش رو کامل به یاد میاورد. هرمی که تو صفحات اول کتاب مطالعات اجتماعی دبیرستان دقیق یه سال قبل از بالغشدن نوجوونها بهشون تحویل داده میشد. آلفاها صدر این هرم بودن. چون ظاهرا نیاز بود تو صدر باشن. جامعه بدون آلفاها از هم میپاشید. با اینکه جمعیت کمتری داشتن ولی انگار یه دونه آلفا جای چندتا امگا یا حتی بتا باارزش بود. بتاها بدون جهتگیری خاصی وسط اون هرم بودن و امگاها تو طبقه آخر. بکهیون گاهی به این فکر میکرد که چقدر تصادف خندهداریه که میشه این وضعیت رو با بررسی جمعیت گونههاشون و ارزش اجتماعیشون دقیقا توی یه هرم شیک و بینقص جا داد. توی زنگهای طولانی درسی، که معلم براشون از اهمیت نظم جامعه میگفت، اون وقتهایی که بکهیون مطمئن بود چندین ماه دیگه وقتی به بلوغ رسید لقب یه امگا رو به دوش بکشه، همیشه اول آخر صفحهای که اون هرم توش نقش بسته بود رو باز میکرد. بهش خیره میشد. خودش رو تصور میکرد که تو طبقه زیری داره با ناخنهاش زمین رو میکنه تا از اون حصار لعنتی فرار کنه. دلش نمیخواست بالاتر بره، دلش نمیخواست حتی وسط باشه، فقط نمیخواست بخشی از اون سیستم باشه. خودش رو تصور میکرد که انقدر با نوک انگشتهاش به زمین میکشه تا یه راه فرار برای خودش سوراخ میکنه و بعد که از اون هرم لعنتی خارج شد وایمیسته و از بیرون تماشاش میکنه و برای همه کسایی که توش اسیرن دل میسوزونه.حالا بکهیون به اون نقطه رسیده بود که خارج هرم بود. خودش فرار نکرده بود، یکی پرتش کرده بود بیرون. شاید هم یه نقطهی ریز روی سقف اون هرم براش ساخته بودن. یه جایی که بالاتر از آلفاها بود ولی بکهیون باز هم دوستش نداشت و حالا داشت با مشت به دیوارهای شیشهای زندون جدیدش میکوبید تا بتونه اینبار پرواز کنه و بره. اون از مدتها پیش به خودش قول داده بود جلوی هیچکس زانو نزنه، نه لقبی که جامعه بهش میداد نه یه آلفا نه هیچ آدمی. ولی حالا بدون اینکه بفهمه جلوی سرنوشت روی زانوهاش سقوط کرده بود و حتی توان بلندشدن نداشت.
زندان جدیدش قرار بود چه شکلی باشه؟ روی قلهی یه کوه یا طبقهی زیری یه جهنم مخصوص سرکوبشدهها؟ هیچ ایدهای نداشت.
کمکم داشت فکر میکرد از شدت فشار هیت داره به جنون میرسه. یه ربع بود که از ماشینها پیاده شده بودن و منتظر رسیدن اون قایقهای کوفتی بودن. کیم جونگین، مینیون پارک چانیول، بهش اجازه داده بود از ون خارج بشه چون بکهیون نیاز داشت نفس بکشه و این باعث شده بود استاد دو و کازوها هم دنبالش بیان. گوشه اسکله کوچیک لبه یه سکوی بارونخورده و خیس نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی زانوهاش و با وجود کت گرون استاد دو روی شونههاش داشت عین چی میلرزید. انقدر نیاز به یه آلفا رو داخل خودش حس میکرد که مطمئن بود تا چند ساعت دیگه قراره از شدت نیاز به گریه بیفته. تو این لحظه اون هرم، افراد توش و همه چی تبدیل به یه جوک بیمعنی شده بودن. در واقع بکهیون انقدر درد داشت که کمکم داشت به این باور میرسید که امگاها بهتره همون ته هرم بمونن. چرا باید به گونهای که یه نقص گنده به این شکل داشتن کسی اعتماد میکرد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/318126456-288-k796910.jpg)
CITEȘTI
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...