♟ قسمت چهل : شاهزاده

3.1K 1.2K 1.1K
                                    

مغز اون یه گاوصندوق بزرگ بود پر از چیزهای رندوم. اطلاعات پراکنده و پخشی که از این‌ور اون‌ور جمع کرده بود. چیزهایی که یاد گرفته بود ولی هیچ جا به دردش نمی‌خوردن. کلماتی که معنیشون رو می‌دونست ولی هیچ‌وقت ازشون استفاده نمی‌کرد. مهارت‌هایی که یاد گرفته بود ولی هیچ جای زندگی به دردش نمی‌خوردن. یادگرفتن این چیزها براش همیشه عین راه فرار بودن. وقتی زندگی و افکارش بهش فشار میاوردن فقط خودش رو با یاد گرفتن یه چیز مسخره و سطحی سرگرم می‌کرد. مثلا بلد بود چطوری با یه سنجاق یا وسیله نوک تیز قفل باز کنه یا با یه طناب می‌تونست ده مدل گره مختلف بزنه. تا قبل امشب هیچ‌وقت به اینکه چه چیزهایی رو واقعا نیازه بلد باشه ولی بلد نیست فکر نکرده بود. تو اون دقایق جهنمی که روی مبل نشسته بود و سعی داشت نفس‌هاش رو تنظیم کنه مغزش هزاران سناریو از تموم اتفاقات وحشتناکی که ممکنه برای دوستش افتاده باشه رو براش طراحی و تدوین کرده بود. یکی از این سناریوها حالا خیلی بولد تو سرش جا خوش کرده بودن و بکهیون با فکر بهش رسما توی یه خلسه تاریک فرو رفته بود. اگه از یه سمت خوش‌بینی به خرج می‌داد می‌تونست فکر کنه کازوها بلای بزرگی سرش نیومده و زنده‌اس. ولی در این حالت شاید اتفاقات دیگه‌ای برای اون دختر افتاده بود. اگه اون آلفای غریبه به دوستش تعارض کرده بود چی؟ بکهیون نمی‌دونست اگه چند ساعت دیگه اون دختر از در تو بیاد درحالی‌که همچین اتفاقی براش افتاده باید چه واکنشی بده. دلداری‌دادن و همدردی یکی از چیزهایی بودن که بکهیون توش خوب عمل نمی‌کرد. می‌تونست خودش رو تصور کنه که خشکش زده و زبونش بند اومده و هیچی برای گفتن نداره. واقعا اگه یکی یه همچین اتفاقی براش میفتاد باید بهش چی می‌گفتی تا آروم شه؟ تو هر شرایط مشابه دیگه‌ای مثل همیشه سعی می‌کرد با گشتن تو اینترنت یه چیزی یاد بگیره ولی این‌بار حس می‌کرد همچین کاری در برابر اون اتفاق زیادی کوچیک و حقیر محسوب میشه. 

هنوز برق‌ها قطع بودن و آسمون یه طوری داشت می‌بارید که انگار این طوفان قراره تا ابد ادامه داشته باشه. تو این هوا و وضعیت کازوها کجا می‌تونست باشه؟ نمی‌دونست چند دقیقه از تماسش با پارک چانیول گذشته. حتی دوباره گوشیش رو چک نکرده بود چون بدنش رسما روی مبل قفل شده بود و گوشیش روی میز افتاده بود. کاش بی‌شعوری به خرج داده بود و به دوستش اجازه نمی‌داد با اون آلفا جایی بره. همه‌چی تقصیر حماقت خودش بود. همه‌چی!

دست‌هاش بیشتر دور بدن لرزون خودش حلقه شدن و حتی زانوهاش رو هم بالا آورد و بغلشون کرد. نفس‌هاش به سرعت قبل نبودن ولی هنوز هم وضعیت بدنیش عادی نشده بود و این رو تپش‌های سریع قلبش داشتن بهش می‌گفتن. تقریبا ده دقیقه تلاش کرده بود تا تونسته بود سرعت نفس‌هاش رو پایین بیاره ولی کنترل‌کردن قلبش کاملا غیرممکن بود. البته که کل این مدت هم بدون اینکه حتی هق بزنه یا صدا بده ریزش اشک‌هاش رو روی گونه‌هاش حس کرده بود. تا قبل این نمی‌دونست بدون اینکه واقعا گریه کنی ممکنه اشک‌هات جاری بمونن. 

•• Supreme •• Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang