♟ قسمت هفده : حماقت یا شجاعت؟

3.1K 1.1K 1.2K
                                    


وقتی در اتاق زده ‌شد چند ساعتی از عملی‌کردن اون نقشه‌ی شجاعانه گذشته بود. سوپریم جوون کل اون چند ساعت رو روی تخت قرضی اتاقی که بهش اختصاص داده شده بود، بین ملافه‌هایی از جنس استرس و نگرانی سر کرده بود. قدم اول که زنگ‌زدن به خانواده‌اش بود خوب پیش رفته بود. ولی خوشی کم‌جونی که با حرف‌زدن با برادرش و همسرش و حتی شنیدن صدای شیرین برادر‌زاده‌اش نصیبش شده‌ بود به‌محض قطع شدن تماس دود شده بود و به تاریخ پیوسته بود و جاش رو دریایی از وحشت و پشیمونی گرفته بود.

هر صدای کوچیکی از جا می‌پروندش و حس می‌کرد یکی از اون‌ور دیوارهای اتاق بهش خیره شده و از کاری که کرده خبر داره و هر لحظه برای تنبیهش قراره از در بیاد تو.

اون اون‌قدری که دوست داشت تصور کنه شجاع نبود. درواقع برای این‌حد از شجاعت هنوز زیادی خام و جوون بود. ولی به خودش یاد داده ‌بود نذاره ترس مانع تصمیماتش بشه. اما بعد از قطع‌شدن تماس و فروکش‌کردن هیجانش فکرهای جدیدی تو سرش شکل گرفته بود. کارش شجاعت بود یا حماقت؟ حالا دیگه نمی‌دونست. شاید هم می‌دونست ولی دوست نداشت به خودش اعتراف کنه.

سعی کرده بود خودش رو با تماشای اتاق و وررفتن با کتاب‌های درسی دست‌دوم دانبی که تو ساکش بودن سرگرم کنه ولی هیچی باعث نشده بود اون حس ترسناک ته دلش محو بشه. در نتیجه فقط کتاب‌ها رو بسته بود و وسط تخت نشسته بود تا یه نقشه‌ی جدید برای ماست‌مالی گندی که زده شده بود بکشه.

و حالا چند ساعت بعد بکهیون یه نقشه داشت و فقط باید دوباره دست به دامن الهه شانس لعنتی میشد تا گیر نیفته.

اگه فقط تا بعد از اون مهمونی شام لعنتی لو نمی‌رفت فرصت این رو پیدا می‌کرد که نیمه‌شب پنهانی دوباره یه سری به باشگاه شخصی پارک چانیول بزنه و اون گوشی نفرین‌شده رو یه گوشه‌ای رها کنه و بعد امیدوار باشه که چانیول فکر کنه گمش کرده بوده و تماس‌های گرفته‌شده رو از جای دیگه‌ای چک نکنه.

و حالا دیگه برای عوض‌کردن مسیر یا گرفتن تصمیمات جدید دیر بود. گوشی چانیول یه جایی لای تشک تخت خاموش و بی‌صدا قایم شده بود و بکهیون فقط از جا بلند شد تا در رو باز کنه و سعی کرد به تپش‌های ترسیده‌ی قلبش بی‌توجه باشه.

جلوی در خبری از چانیول یا چندتا آلفای زنجیر به دست برای دستگیریش نبود و فقط جونگین با یه لبخند کمرنگ منتظرش بود.

-حتما گرسنه‌ای نه؟ بریم برای شام.

بکهیون کم‌کم داشت از اینکه هربار روی بدی به این مرد نشون میده خجالت‌زده میشد و شاید اگه کمرش از شدت ترس عرق نکرده بود و قلبش تو دهنش نبود این‌بار یه لبخند می‌زد. ولی فقط با گیجی سرش رو بالا و پایین کرد و از اتاق بیرون اومد. نگاه جونگین روی صورتش چرخید.

•• Supreme •• Where stories live. Discover now