♟ قسمت چهل و هفت: شراب و شکلات

7.8K 1.5K 3.1K
                                        

"متاسفم... ولی من با این دوست تازه‌واردمون یه حرفی دارم. "

یه‌کم پیش این جمله از دهن آلفایی که داشت اون رو دنبال خودش به سمت نامعلومی می‌کشید خارج شده بود. اون لحظه بکهیون موفق نشده بود یه واکنش درست بروز بده. دیدن چانیول تو این مهمونی خارج از انتظار نبود ولی کل مدتی که جونگهان درباره‌ی همه‌ی احتمالاتی که ممکن بود امشب پیش بیاد باهاش حرف زده بود یا ازش سوال کرده بود بکهیون نخواسته بود حرف این مرد رو وسط بکشه. چانیول تو دیدارهای قبلی طوری رفتار کرده بود که انگار اون وجود خارجی نداره و در نتیجه سوپریم جوون به خودش دلخوشی داده بود که شاید اگه تو مهمونی امشب هم روبه‌رو بشن اون آلفا همون شیوه رو پیش بگیره. ولی ظاهرا زیادی امیدواری به خرج داده بود. اگه می‌خواست صادق باشه تا حدی نمی‌فهمید شهردار پارک چرا طوری عصبانی شده که انگار اون رو بالای سر جنازه یکی از سوپریم‌های جزیره پیدا کرده و راستش دلش هم نمی‌خواست بفهمه. تلاشش رو برای آزادکردن بازوی بیچاره‌اش کرده بود و نتیجه‌ای نگرفته بود و حالا فقط داشت دنبال اون مرد تو یه راهروی خلوت و پهنی که سالن مهمونی رو از بقیه عمارت جدا کرده بود کشیده میشد. این مرد لعنتی هیچ حقی نداشت که باهاش این‌طوری رفتار کنه ولی متاسفانه انقدر شوکه بود و ترسیده بود که نمی‌دونست باید چطوری اعتراضش رو نشون بده.

آلفای شکارچی بالاخره جلوی یکی از درهایی که دو طرف سالن بودن ایستاد و دستگیره رو چرخوند و وقتی در باز نشد فحشی داد و بکهیون رو باز عین یه عروسک پارچه‌ای دنبال خودش کشید سمت در بعدی. در بعدی متاسفانه باز بود در نتیجه قبل از اینکه سوپریم وحشت‌زده بخواد واکنشی بده رسما بدنش هول داده شد داخل اتاق و صدای محکم بسته‌شدن در هم میزبان گوش‌هاش شد. نفس‌هاش به‌خاطر اینکه دنبال این مرد تقریبا مجبور شده بود بدوه به شماره افتاده بودن و انقدر استرس گرفته بود که حس تهوع داشت. با روشن‌شدن اتاق بزرگی که توش بودن چرخید و به شهردار قدبلند که جلوی در ایستاده بود و دستش رو کلید برق بود خیره شد. چانیول تو یه کلمه واقعا ترسناک به‌نظر می‌رسید. آب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو از صورت آلفا جدا کرد و بازوی دردناک خودش رو یه‌کم ماساژ داد. تنها فکری که الان داشت این بود که وقتی اون لعنتی از جلوی در کنار اومد فقط بزنه به چاک. ولی ظاهرا آلفا فکر این بخش قضیه رو کرده بود چون چرخید و جلوی چشم‌های شوکه‌ی بکهیون کلید روی قفل رو چرخوند و بعد درش آورد و سرش داد داخل جیب شلوارش.

-یه دلیل کوفتی منطقی برام بیار که چرا باید با این سرووضع اینجا پیدات کنم بکهیون...

آلفا بالاخره به حرف اومد و صداش انقدر خشدار و خشک بود که باعث شد تیغه‌ی کمر پسر کوچیک‌تر تقریبا لرز بره. عصبانی بودن این آدم اونم وقتی تو یه اتاق دربسته باهاش گیر کرده بود اصلا به نفعش نبود ولی نمی‌تونست به این مرد اجازه بده هرطوری که دلش می‌خواد باهاش رفتار کنه.

•• Supreme •• Donde viven las historias. Descúbrelo ahora