♟ قسمت سی و دو : انتخاب طبیعت

3.2K 1.1K 913
                                    


فضای دورش پر از عطر شرابی تنش شده بود. انگار که یکی بلندش کرده باشه و بعد بدن لرزونش رو داخل یه وان پر از شراب قرمز خوابونده باشه. اون معمولا از عطر خودش لذت می‌برد. عطرش بهش یادآوری می‌کرد کیه و کجاست. عطرش همون دلیلی بود که سال‌ها همه چی رو تحمل کرده بود. برعکس خیلی‌ها که سوپریم‌بودن رو یه نفرین می‌دونستن اون عاشق نژادش بود. هر وقت به خودش و هم‌نژادهاش فکر می‌کرد یه خط طلایی و پر پیچ و خم رو تصور می‌کرد بین یه مشت خط سفید و مستقیم. اون‌ها همون پیچش طلایی و جادویی طبیعت بودن که کسی ازش سردرنمیاورد و برای همین ترسناک بودن. کیونگسو همه‌ی کسایی که از نژادش متنفر بودن رو هم درک می‌کرد. آدم‌ها برای امنیت نیاز به حس ثبات داشتن و هر چیزی که میومد و روی این ثبات سایه‌ی منفی مینداخت براشون ترسناک و منزجرکننده بود. نمیشد تو سر جماعتی که سال‌ها بود باور کرده بودن آلفاهان که جامعه رو سرپا نگه داشتن یه شبه افکار جدید بکنی و بهشون باور بدی که امگاهام توان خیلی چیزها رو دارن فقط اگه دنیا بهشون فرصت بده. کیونگسو خدا نبود. راوی دانای کل داستان دنیا هم نبود که از همه چی باخبر باشه. اون فقط می‌دونست طبیعت همیشه راه خودش رو برای بقا پیدا می‌کنه و اگه طبیعت یه روز به این نتیجه رسیده بود نیازه بعضی از امگاها یه بال و پر جدید پیدا کنن پس باید فقط بهش اعتماد می‌کردی. در نتیجه اون عاشق خودش و هم‌نژادهای طردشده‌اش بود ولی مثل هر امگایی تو روزی که هیتش شروع میشد همه‌ی این افکار مثبت پوچ می‌شدن و از بخش بخش وجود نیازمندش متنفر میشد.

وقتی نصفه شب با درد بیدار شده بود و فهمیده بود هیت شده فقط تونسته بود به جونگین پیام بده تا فردا صبح برای نمونه‌گیری بیاد دنبالش و کل شب رو روی تخت غلت زده بود و ناله کرده بود. می‌دونست نباید تا قبل از اینکه سازمان مقداری از فرومون‌های هیتش رو برای خودش نکرده اجازه نداره قرص بخوره یا شات بزنه. ولی انقدر درد کشیده بود که بارها تو طول شب در کشوی میز کنار تخت رو باز کرده بود با چشم‌های پر به ورق قرص خیره شده بود و بعد مانع خودش شده بود و دوباره در کشو رو بسته بود.

حالا تقریبا یه ساعتی میشد که خورشید تو آسمون داشت می‌درخشید و کیونگسویی که الان حس یه جنازه رو داشت عین یه جنین تو خودش روی مبل خونه‌ی آفتاب‌گیرش جمع شده بود و برای تحمل درد داشت مشتش رو روی کوسن نرمی که چسبونده بود به شکمش فشار می‌داد.

وقتی زنگ در رو زدن یه بخش وجودش نفس راحت کشید. هرچی زودتر می‌رفتن سازمان زودتر این عذاب تموم میشد ولی تصور بلندشدن و بازکردن در رسما تو این لحظه عین این بود که بخواد جون بده.

-کیونگسو شی؟ جونگینم... صبح تا پیامت رو دیدم راه افتادم... خوبی؟

صدای واقعا نگران اون آلفای کاراملی از پشت در خونه‌اش به گوشش رسید و سوپریم روی مبل بالاخره با زحمت خودش رو بالا کشید و نشست. عرق کرده بود و حس یه تیکه گه رو داشت. ولی کاری ازش در این زمینه برنمیومد. با قدم‌های لرزون رفت سمت در و با چرخوندن دستگیره بازش کرد و نگاه بی‌حالش روی صورت جونگین که مثل هشتاد درصد از مواقع پر از یه استرس همراه با محبت بود نشست.

•• Supreme •• Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ