♟ قسمت پنجاه و دو : دو روی سکه

6.1K 1.4K 1.4K
                                        

"وقتی داری اذیت میشی و چاره‌ای برات نمونده دیگه به درست و غلطش فکر نکن. گاهی وقت‌ها تنها راه دووم‌آوردن اینه که خودخواه باشی"

چندین سال پیش وقتی زندگیش هنوز تبدیل به سیرکی که الان هست نشده بود بکهیون این جمله‌ها رو به برادرش گفته بود. یادش نمیومد اون موقع برادرش تو کار دچار چه مشکلی شده بود و دوراهی پیش روش چی بود. فقط یادش بود شیوون داره اذیت میشه و نمیدونه چی‌کار کنه پس اون روز از برادرش خواسته بود فقط به خودش فکر کنه. خنده‌دار بود ولی حتی نمی‌دونست تصمیم اون روز شیوون بعد از شنیدن نصیحتش چی شد. برادر بزرگ‌ترش بهش نگفت چی‌کار کرده و بکهیون هم نپرسید. حالا مدت‌ها بعد از اون روز تو یه شرایط بی‌ربط بکهیون فقط بدون دلیل خاصی داشت اون جملات رو تو سرش تکرار می‌کرد. انگار این روش مسخره‌ی مغزش برای کمک بهش بود. برای اینکه بهش باور بده اگه گاهی به خودش آسون بگیره بد نیست. خودخواه‌بودن صفت خنثی‌ یا حتی خوبی محسوب میشد فقط اگه جامعه رو روی فداکاری بنا نکرده بودن. چرا باید وقتی داشت زجر می‌کشید به اینکه پارک چانیول چقدر برای نژادش آدم بدی محسوب میشه فکر کنه؟ یا چرا به اینکه اگه از این مرد مستقیم کمک بگیره یه طورایی به بقیه خیانت کرده اهمیت بده؟ کسی اینجا نبود. جز خودش، دردش و آلفای روبه‌روش. ولی هیچ‌کدوم این فکرها نتونسته بودن آرومش کنن. چانیول ازش پرسیده بود چطوری می‌تونه کمکش کنه ولی بکهیون نتونسته بود جوابی برای این سوال پیدا کنه. پس جوابی هم نداده بود. آلفا ازش فاصله گرفته بود و رفته بود برای خودش قهوه آماده کرده بود و بکهیون فقط عین یه موجود شکست‌خورده و گیج روی تخت مونده بود و مرد قدبلند رو تماشا کرده بود.

چانیول خونسرد و بی‌خیال بود. عین یه بچه که یه‌کم پیش زیباترین گل یه باغچه رو لگد کرده ولی حتی متوجه اشتباهش نشده. برای اون مرد ظاهرا هیچ اهمیتی نداشت کار دیشبش چه بلایی سر بکهیون و جسمش آورده. این یه طورایی باعث میشد سوپریم روی تخت حس کنه ناخن‌هاش دارن با یه سرعت سرسام‌آور زیر پوستش رشد می‌کنن و جلو میان تا فقط بتونه به سمت اون حرومی شیرجه بزنه و تو گلوش فروشون کنه. ولی متاسفانه فعلا سکان بدن، مغز و حتی روح بکهیون دست امگای درونش بود و اون امگا رسما یه نوجوون حشری و محتاج توجه بود که موضوعاتی مثل آزادی و عدالت و غیره براش در حد یه جوک مخصوص بابابزرگ‌ها حوصله‌سربر بودن.

همین‌طور که دست‌هاش زیر پتو محکم تو هم مشت شده بودن زیر چشمی به شهردار جوون که روی مبل کنار میز مخصوص قهوه‌سازش نشسته بود و حین نوشیدن محتویات ماگ تو دستش داشت یه کوفتی رو توی تبلتش چک می‌کرد یه نگاه کوچیک انداخت. چانیول داشت طوری رفتار می‌کرد که انگار حضور یهویی اون تو اتاقش یه روتین عادی از روزشه و این واقعیت که بدن بکهیون رسما سه برابر چند ساعت پیش عطر تولید و پخش کرده بود هم به هیچ جاش نبود. امگای بکهیون حالا عین یه گرگ زخم‌خورده داشت به‌خاطر این بی‌توجهی واضح از آلفایی که به این روز درآورده بودش یه گوشه زوزه می‌کشید ولی خود بکهیون صرفا خوشحال بود. به‌خاطر عطر چانیول و بودنش دردش به طرز قابل‌توجهی کم شده بود. هنوز اونجا بود ولی کم شده بود و بکهیونی که با فشاری سه برابر حس الانش سروکله زده بود این رو رسما یه موهبت می‌دونست در نتیجه حتی خوابش گرفته بود. واقعا براش اهمیتی نداشت چانیول داره چی‌کار می‌کنه یا قصدش چیه. یه مقداری درونی دلش دعوا می‌خواست چون نیاز داشت به‌خاطر اتفاقات دیشب سر اون مرد داد بزنه ولی عمیقا مطمئن بود قراره فرصت‌های زیادی در آینده برای دعوا داشته باشه پس فقط داشت خودش رو راضی می‌کرد که اون هم مثل چانیول تظاهر کنه کوره و دراز بکشه و بگیره بخوابه. و همین هم شد. بعد از ده دقیقه‌ی دیگه کشمکش درونی تو حالتی که شهردار آلفا حینش جلوش قدم زده بود، یه تماس تلفنی گرفته بود و ماگ قهوه‌اش رو دوباره پر و خالی کرده بود به این نتیجه رسید که دیگه اهمیتی نمیده و همین‌طور که لای پتوش گم بود آروم کج شد و روی تخت بزرگ اتاق چانیول دراز کشید.

•• Supreme •• Where stories live. Discover now