تقریبا دو دقیقه از وقتی که جملهی "نمیشه همینطوری سرت رو بندازی پایین و بری تو!" با یه وولیوم واقعا بالا سرش فریاد زده شده بود میگذشت. بکهیون اولش سعی کرده بود به این حرف مفت بیتوجهی کنه ولی از قضا گویندهی اون حرف مفت یه آلفای هیکلی بود که سه تا کلهپوک دیگه هم کنارش بودن و تنها تلاش مسخرهی بکهیون برای داخلرفتن رو با یه هل ساده حل کرده بودن. در نتیجه سوپریم عصبانی حالا یهکم از اون جمع مسخره فاصله گرفته بود و داشت با حرص با کسی که میتونست این مشکل رو براش حل کنه تماس میگرفت. خوشبختانه مجبور نشد تو این حالت عصبی زیاد صبر کنه و بعد از تقریبا سه تا بوق صدای جونگینی که داشت نفسنفس میزد تو گوشش پخش شد.
-خوبی بک؟
این واقعیت که جونگین درجا این رو پرسیده بود باعث شد اخم کنه ولی فعلا توهمات جونگین دربارهی برخوردش با اون پارک حرومزاده براش اهمیت نداشت.
-خوبم. به اینا بگو بذارن برم تو!
همینطور که هیستریک نوک کفش کتونیش رو روی زمین خاکی جلوی دروازهی عمارت پارک چانیول به زمین میکشید گفت.
-چی؟ رسیدی جلوی در؟ ببین بک تو اصلا نذاشتی من توضیح...
-گوشی رو میدم به رئیس تخمیشون!
اجازه نداد حرف جونگین تموم بشه و با اخم جلو رفت و گوشی رو به سمت همون آلفایی که سرش داد زده بود گرفت. مرد جوون چند لحظه با خشم خالص براندازش کرد و بکهیون هم انقدر به زلزدن بهش ادامه داد تا اینکه بالاخره اون آلفا از رو رفت و اومد سمتش و با خشونت واضحی گوشی رو از دستش کشید.
بکهیون اونجا ایستاد و با لذت و یه پوزخند واضح تمام "بله قربان"هایی رو که آلفا پشت هم به زبون آورد گوش داد و بهمحض پایین اومدن دست مرد گوشیش رو ازش قاپید و با دماغی که بالا گرفته بود ساک ورزشیش رو روی دوشش صاف کرد و از بین نگهبانها رد شد.
دفعه قبل چون با ماشین به این عمارت اومده بودن متوجه فاصلهی قابل توجهی که دروازهی اصلی با ساختمون داشت نشده بود. ولی حالا که باید پیاده این مسیر رو طی میکرد نمیتونست دوباره مانع خودش بشه تا دلایل جدیدی برای نفرت از اون مرد تو سر خودش نسازه. این عمارت لعنتی رسما شبیه قصر یه شاهزاده بود! مسیری که به ساختمون اصلی میرسید با کلی درختهای سالم و سرحال احاطه شده بود و کنار دو طرف جاده برای جداکردن مرز درختها از مسیر رفت و آمد ستونهای سنگی زیادی بودن که با یه زنجیر طلاییرنگ به هم وصل میشدن.
" از اون مدل تجملاتی که فقط آدمهای پولدار ممکنه به سرشون بزنه."
با خودش فکر کرد و با تاسف سر تکون داد. مطمئن بود اگه اینجا خونهی خودش بود عمرا به اینکه جلوی مسیر درختها ستون کوفتی بکاره و بعد بهشون یه زنجیر زشت طلایی هم وصل کنه فکر میکرد.
ESTÁS LEYENDO
•• Supreme ••
Fanfictionآلفاها همیشه نژاد برتر بودن. این یه اصل بود. همه این رو میدونستن. اما اگه این جایگاه همیشگی توسط یه نژاد دیگه تکون بخوره دنیا چه شکلی میشه؟ ♟ • فیکشن : #Supreme ♟ • کاپلها : چانبک.ویکوک.کایسو ♟ • ژانر: امگاورس. درام. رمنس ♟ • محدودیت سنی : 🔞...
