♟ قسمت شصت : سایه و آفتاب

6.6K 1.4K 927
                                        

هوای بیرون کافه ترکیبی از آفتاب و ابر بود. توده‌های کم‌جون نور خورشید از بین ابرهای تیره سرک می‌کشیدن و تلاش می‌کردن این توهم رو به بقیه بدن که امروز قرار نیست از بارون خبری باشه. شاید قبل از اومدن به این جزیره ترکیب این دوتا وضعیت برای هوا یه‌کم عجیب به‌نظر می‌رسید ولی این حالت آسمون در واقع مطلوب‌ترین حالتی بود که میشد تو جزیره ببینی. آفتاب اینجا برای همه خاص شده بود چون سایه‌انداختن ابرهای بارونی روی سرشون تقریبا روتین محسوب میشد. سوپریم جوون قبل از اومدن به اینجا نمی‌دونست آب و هوا چه نقش مهمی توی سلامت روان بازی می‌کنه ولی از وقتی مجبور شده بود تو این نقطه از دنیا زندگی کنه داشت اهمیتش رو متوجه میشد. اینکه هر روز پنجره رو باز کنی و با یه آسمون گرفته روبه‌رو بشی چیزی نبود که آسون بشه بهش عادت کرد. ولی واقعیت این بود که یه طورایی درونی دوستش داشت و از این وضعیت عجیب آب و هوایی لذت هم می‌برد. شاید یه بخش خودآزار وجودش بود که غم و تاریکی رو ترجیح می‎داد و به لطف اون بخش برعکس بیشتر ساکنین جزیره بکهیون مشکلی با آب و هوای اینجا نداشت. اون قرار بود کلافه و افسرده باشه حالا چه نور خورشید به سرش می‌تابید چه بارون خیسش می‌کرد! حداقل بارون زیباتر و شاعرانه‌تر بود.

اعتراف به اینکه از چیزهای تیره حتی اگه یه آسمون ابری باشه خوشش میاد براش ساده بود و هیچ‌وقت این واقعیت رو انکار نکرده بود. اون خیلی وقت بود که با علایق خودش آشنا بود و ازشون فرار نمی‌کرد حتی اگه همیشه بقیه با شنیدن افکارش عجیب نگاهش می‌کردن یا به سلامت روانش شک می‌کردن. شاید تنها کسایی که این‌طوری بهش نگاه نمی‌کردن برادرش و همسر برادرش بودن. بکهیون همیشه اطراف خانواده‌ی کوچیکش شبیه‌ترین ورژن به خودش بود و نیاز نبود تلاش خاصی برای سانسورکردن شخصیتش یا قایم‌کردن خود واقعیش بکنه، ولی اینکه خودش باشه تو این لحظه غیرممکن به‌نظر می‌رسید.

شخصی که جلوش نشسته بود هیچ فرقی با یه آسمون آفتابی نداشت. سوهیوک عطر خاصی داشت، چیزی که اگه چشم‌هات رو حین بوکردنش می‌بستی از عطر چوب‌های برش‌خورده و ساده فراتر می‌رفت و به خود جنگل می‌رسید. آلفای خوش‌اخلاق وقتی لبخند می‌زد یا می‌خندید درست شبیه یه بچه‌ی بازیگوش میشد و این درحالتی بود که اعضای صورت آلفا و ترکیبشون بیشتر مناسب یه چهره جدی بود تا یه لبخند پرشور. شاید در نتیجه‌ی همین تضاد عجیب بود که وقتی مرد جوون لبخند می‌زد حتی لبخندش حس خاص‌تری هم بهت می‌داد.

تو فاصله زمانی کوتاهی که روبه‌روی هم نشسته بودن و حین خوردن قهوه و دارک‌چاکلت داغ سعی کرده بودن یه مکالمه سرهم کنن؛ بکهیون متوجه شده بود مربی جذابش واقعا خجالتیه. حالا دیگه خبری از ابهت و جدیتی که اون مرد توی رینگ داشت نبود. سوهیوک مدام از نگاهش فرار می‌کرد و وقتی داشت باهاش حرف می‌زد با استرس مدام نوک ناخنش رو به لبه‌ی فنجون قهوه‌اش می‌کشید. ترکیب همه‌ی این ویژگی‌ها هرچیزی که بود برای بکهیون به طور عجیبی دوست‌داشتنی بود. البته که جفتشون تو زمینه‌ی ارتباط برقرارکردن افتضاح بودن و بیشتر قرارشون تا خود الان به سکوت گذشته بود. ولی بکهیون به‌خاطر این موضوع معذب یا ناراحت نبود. آلفای روبه‌روش به طور عجیبی از اون افرادی به‌نظر می‌رسید که سکوت کنارش می‌تونه آسون و حتی آرامش‌بخش باشه.

•• Supreme •• Место, где живут истории. Откройте их для себя