Chapter 01

5.8K 227 34
                                    


دوباره از خواب بیدار شدم و یه روز مزخرف و خسته کننده ی دیگه شروع شده خورشید داره از پنجره ی اتاقم میتابه.

یه صدای جیغ رو اعصاب : "السا اون پرده ی لعنتی رو بکش وگرنه بهت حالی میکنم که اینجا رئیس کیه."

همونطور که دارم از پنجره بیرونو نگاه میکنم زیر لب زمزمه میکنم : "برو خودتو بگا جوزی."

جوزی : "چی؟ نشنیدم چی گفتی."

دندونامو روی هم فشار دادم : "دیگه صبح شده باید بیدار شی و هر وقتم بیدار شدی این پرده رو بکش."

میدونستم با این حرفم برای خودم مشکل تراشیدم و اینکه قراره جوزی اعدامم کنه ولی من تازه سه روزه اومدم اینجا و اون هرچه قدر که دلش خواسته بهم زور گفته پس بیخیال ازش نمیترسم.

دروغ گفتم مثل سگ ازش میترسم ولی از زورگویی بدم میاد.

السا: "بیدارشو و خودت کاراتو بکن نه اینکه مدام از بچه ها بخوای پوشکت کنن."

اون با عصبانیت درحالی که پتوشو کنار میزد مثل یه ماده ببر زخمی به سمتم خیز برداشت : "به حسابت میرسم توله سگ"

و اولش یه سیلی خوشگل بود و بعد دستاشو لای موهای فرفری وحشیم برد اگه موهای صاف داشتم خیلی راحت اونو از دستش میکشیدم بیرون ولی موهای فرفریم همیشه دردسره.

در حالیکه از درد ریشه موهام دندونامو روی هم فشار داده بودم سعی میکردم به شکمش مشت بزنم ولی اون اصلا ککشم نگزید و شروع کرد همراه با دوتا از نوچه هاش بهم خندیدن : "ببین جنده کوچولومون چطور میجنگه دختر تو دیگه 18سالت شده مطمئنا باید بتونی از پس مشکلات دنیای بیرون بربیای"

السا : "مگر اینکه منظورت از دنیای بیرون جنگل باشه"

اون موهامو ول کرد و منو پرت کرد روی زمین : "خیلی زبون درازی"

السا: "برو بمیر"

و اون یه لگد به شکمم زد و من از حرص دودستی پاهای ماهیچه ایشو چسبیدم و یه گاز خوشگل با دندونای گرازیم گرفتم اون مثل یه بانشی جیغ کشید و روی زمین افتاد و من انقدر به گاز گرفتن ادامه دادم تا مزه ی خون کثیفشو تو دهنم احساس کردم.

-السا همین الآن تمومش کن.

لعنت اون خانم گریفیت مدیر این پرورشگاهه. سریع جوزی رو ول کردم و با دهن خونیم بهش نگاه کردم جوزی که مثل دختر کوچولو های رو اعصاب شروع به زجه زدن کرده بود : "اون گازم گرفت"

داد زدم : "دهنتو ببند جوزی خودتم میدونی که حقت بود اگه بهم زور نمیگفتی و موهامو نمیکشیدی منم گازت نمیگرفتم"

DaddyWhere stories live. Discover now