دو هفته گذشت و من انقدر طرح زده بودم که تمام اتاقمو کاغذ برداشته بود و جوزی هم مدام زهرشو بهم میریخت, اون وسایلمو خراب میکرد یا حتی تکالیفمو از بین میبرد .
وقت ناهار در حال تموم شدن بود و من با ساندویچ تو دستم داشتم یکی از بچه ها رو میکشیدم و متعجب بودم چرا جوزی جلو نیومد تا دفترمو از زیر دستم بکشه یا سس گوجه رو روش بریزه کاریکه این مدت زیاد کرده شاید دیگه از ازار من خسته شده!طرحو تموم کردم و ساندویچ رو تو دهنم چپوندم و همون طور که داشتم خفه میشدم بزور دادمش پایین و بسمت اتاقم راه افتادم اما درو که باز کردم فاجعه ی واقعی رو با چشمام دیدم.
تمام طرحهایی که تو کل هفته کشیده بودم وسط اتاق پخش و پلا شده بودن و روشون جوهر ریخته بود. دیگه واقعا داشت اشکم درمیومد که صدای جوزی اومد:"واقعا نمیتونی وسایلتو جمع کنی؟ببین چه گندی زده"از عصبانیت دیگه خونم بجوش اومده بود: "تو اینکارو کردی."
جوزی با لحن مسخره ای ادامه داد: "اصلا درست نیست که هم اتاقیتو که با همه ی گندکاریات کنار میاد رو متهم کنی."
دادزدم: "تو اینکارو کردی."
جوزی: "آروم بگیر دیوونه."
با خشم به سمتش حمله کردم و موهاشو تو دستام گرفتم و سرشو به دیوار کوبیدم اما اون قویتر از من بود و خیلی راحت من رو به عقب پرت کرد و یه لگد به شکمم زد:"فکر کردی جوجه ای مثل تو میتونه منو بزنه؟"
با یه موج خشم دیگه از جام بلند شدم و یه مشت به صورتش زدم و اونم با زدن یه مشت به کناره ی چونه ام حسابی تلافی کرد.
بنابراین جلو رفتم و با زانوم کوبوندم به بین پاش(فکر نکنید که فقط اونجای مردا حساسه چون بین پای خانمها محل اتصال استخون لگنشونه, ضربه به اونجا که معمولا تحرک خاصی نداره بدجور درد داره دقیقا مثل ضربه به فولکومه) و اون از درد جمع شد. ولی سریع بلند شد و موهامو کشید و دماغمو به دیوار کوبوند و منو که بیحال شده بودم روی زمین انداخت و مدام با پاهاش به شکمم میکوبید. نمیخواستم ناله کنم که اون حس کنه بازی رو برده ولی ناله ی کوتاهی از دهنم دراومد و این یه لبخند تهوع آور پیروزی رو به لب اون نشوند و ولم کرد:"بهتره دیگه باهام درنیوفتی."و رفت سراغ دفترمو و طرح جدیدمو از داخلش کند و پاره کرد و من درحالیکه از درد نمیتونستم تکون بخورم داد زدم:"لعنت بهت جوزی لعنت بهت" و اون یه ضربه ی دیگه به شکمم زد که باعث شد حس کنم ماهیچه های شکمم پاره شدن و با احساس تهوع شدیدی خودمو بسمت سطل آشغال کشیدم و بالا آوردم.جوزی:"اه گندت بزنن دختر تو واقعا مایه ی شرمساری ای حقت بود که سرتو تو کثافت خودت فرو میکردم ولی فکر کنم برای امروز کافی باشه اینجارو تمیز کن وگرنه بد میبینی."
در کوبونده شد و رز همون پرستاری که اون روز منو برده بود دفتر خانم گریفیت اومد داخل و تشر زد:"اینجا چه خبره؟"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_