Chapter 27

645 78 8
                                    


یه دوش نیم دقیقه ای گرفتم و لباسامو عوض کردم دوباره وقت کلاس نقاشی بود و من مثل خرگوش اینور و اونور میپریدم تا وسایلمو جمع کنم و لباسامو بپوشم تند تند کارامو کردم و از اتاق زدم بیرون بعد از اون خرابکاری صبح عمرا نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم.

اون لحظه که اونکارو کردم اصلا برام شرم آور نبود ولی الآن بدجور شرمزده ام مطمئنا الآن لویی هم داره دوش میگیره من فقط باید سریع از در ورودی دربرم با این فکر بسمت در دوئیدم ولی وسط راه یهو دستی دورم حلقه شد و منو به سمتی کشید من جیغ زدم و سعی کردم فرار کنم
 
السا:"لویی بذار برم"

لویی:"نه نمیذارم"

السا:"لویی دیرم شده اگه الآن نرم زین تا شبم بیدار نمیشه."

لویی:"خوبه یه روز از شرت خلاصه."

السا:"تو چی میخوای؟"

اون ناگهانی ولم کرد:"هیچی"

اولش نفهمیدم داره به چی میخنده ولی با دیدن قوطی رنگ تو دستش با وحشت نگاهم رفت سمت لباسم و دیدم بین پاهام پر از رنگ زرد شده.

جیغ زدم:"عوضی"
و اون حسابی بهم خندید:"اوه السا ببین یه روز پوشکت نکردم چه گند زردی زدی."

با حرص ادامه دادم:"لعنت بهت لویی من دیرم شده."

اون شونه اشو بالا انداخت:"مشکل من نیست."

اوه که دلم میخواست بزنم دخلشو بیارم ولی وقت نداشتم بنابراین فقط دوئیدم سمت اتاقم و شلوارمو درآوردم و یکی دیگه پوشیدم

السا:"لویی میشه منو برسونی؟ بد دیرم شده"

لویی که روی کاناپه ولو شده بود گفت:"نه"

السا:"لویی"

لویی:"امروز نرو"

السا:"ببخشید ولی من یه شرط با یه آدم رو اعصاب بستم و هیچ رقمه نمیخوام ببازم

لویی:"با یه روز تمرین نکردن نمیبازی."

السا:"خب اگه امروز نرم پیش زین قراره چیکار کنم؟"

لویی:"خب تا یه چند روز دیگه قراره بازم بریم تور."

السا:"کی برمیگردی؟"

لویی:"به مسابقه ی نقاشیت نمیرسم."

اخم کردم من چرا ناراحت شدم؟ اصلا چرا باید ناراحت بشم این زندگی خودشه تصمیم گرفته بره دیگه یا شرایط شغلش ایجاب کرده اصلا چرا باید برام مهم باشه که اون برای مسابقه ی نقاشی میاد یا نه اصلا چرا یهو تنهایی تو یه خونه زندگی کردن برام ترسناک شد؟

السا:"عالیه کل خونه مال خودمه تا برگردی."

لویی:"حتی یه درصدم فکرشو نکن که تو خونه تنهات میذارم."

DaddyWhere stories live. Discover now