لعنتی بازم منو به تختم بستن لعنت بهشون من به خودم صدمه نزدم دیگه واقعا میخواستم گریه کنم انقدر که توش غرق بشم چون با تینا کل انداختم و مطمئن نیستم لویی و دخترا،جی و کوچولوها در امان باشن
وقتی فرصتشو داشتم به د.وست هشدار دادم ولی مطمئن نبودم چندان کار ساز باشهفلش بک
صبر کردم تا درد قفسه ی سینه ام آروم شه و بعد برم بیرون که شنیدم یکی وارد شد و مطمئنا با دیدنم تو اون وضعیت نفس تو سینه اش حبس شد
-السا با خودت چیکار کردی؟نالیدم:"د.وست؟"
اون جلوم زانو زد:"من که گفتم باهاش درگیر نشو"
السا:"نشدم اون خودش منو زد"
اون پرسید:"میتونی بلند شی؟"
درحالیکه اشک تو چشام جمع شده بود سرمو به چپ و راست تکون دادم
د.وست:"کجات درد میکنه؟"
به قفسه ی سینه ام اشاره کردم و اون درحایکه سعی میکرد با نگاهش ازم اجازه بگیره پایین لباسمو گرفت و گفت:"بذار ببینم چقدر بده باشه؟"
سرمو به تایید تکون دادم و اون گوشه ی لباسمو بالا زد و با دیدن زخمام اخم کرد ولی گفت:"خیلی بد نیست"
خنده ام گرفت:"این یعنی میمیرم؟"
اون گفت:"نه بهتره ببرمت تا زخماتو ببندیم"
ولی مخالفت کردم و گفتم:"نه اول باید به لویی هشدار بدی اون تو خطره تینا تهدیدش کرد اون و بقیه تو خطرن خواهش میکنم"
د.وست گفت:"میدونم یه دوربین اینجا کار گذاشتم تا مدرک جمع کنم به لویی خبر دادم اون حالش خوبه"
السا:"نه اون گفت که اگه ازش دست نکشم اونو میکشه"
د.وست:"قرار نیست منم بگم اونکارو نمیکنه ولی اینطوری میتونیم جلوشو بگیریم به اندازه ی کافی مدرک داریم که تینا رو بندازیم زندان"
السا:"چقدر طول میکشه؟تینا تا دو روز دیگه برمیگرده ما فقط دوروز وقت داریم وگرنه تهدیدشو عملی میکنه"
د.وست لبشو گزید:"خیلی بیشتر ازینا وقت نیاز داریم"
السا:"من باید چیکار کنم؟ لعنت به من من همیشه دردسرم همیشه"
د.وست:"نگران نباش همه چیز درست میشه السا"
السا:"من نمیخوام اون صدمه ببینه"
د.وست:"بهتره دیگه با تینا کل نندازی مطمئنا دوباره به تخت میبندنت"
پایان فلش بکو حالا اینجا به تخت بسته شدم برای کل روز و حوصله ام بطرز عذاب آوری سر رفته و بدتر از همه اینکه نمیدونم لویی کجاست یا اینکه حالش خوبه یا نه دلم میخواست صداشو بشنوم
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_