Chapter 12

831 90 30
                                    

اوه لویی احمق معلوم بود بعد از بدمستی دیشب نمیتونه بلند شه. لعنت بهت ساعت نه و نیمه من ساعت ده قرار دارم فقط کون لقتو بردار ببر بیرون که منم بتونم برم. اصلا بجهنم فوقش اینه بیدار میشه میبینه نیستم سریع یه سوئیشرت مشکی روی شلوار جین مشکی و تیشرت آبی رنگم پوشیدم.

اوه لعنتی من که پولی ندارم که تا اونجا تاکسی بگیرم.

رفتم تو اتاق لویی و کیف پولشو برداشتم و به لویی که هنوز خواب بود گفتم:"ببخشید ولی بعدا خودت ازم تشکر میکنی."
و یه مقدار که برای پول تاکسی کافی بود رو برداشتم و رو نوک پنجه ام جیم زدم بیرون.

بیرون هوا بارونی بود البته نه بارون یه رگبار بود که میدونستم به ده دقیقه هم نمیکشه ولی حسابی موهامو خیس کرد و تمام زحماتم برای صاف کردن موهام به فنا رفت و موهای فرفری وحشیم قراره خودشونو نشون بدن. سریع یه تاکسی گرفتم و تا اونجا از استرس داشتم ناخون شستمو میجویدم لعنت من خیلی وقت بود که این کارو نمیکردم دستمو پایین آوردم و تو دست دیگه ام قفلش کردم تا بسمت دهنم نبرمش معمولا برای من روش کارسازی بود.

حتی نمیدونستم النور میاد یا نه یا این که لویی بعد از این که بیدار بشه چه واکنشی نشون میده هرچند اون تا بحال بهم نگفته که من زندانی خونه اشم ولی اگه یهو قاطی کنه و اینو بگه چی؟
اوه بیخیال مگه من ازش میترسم؟ با لبخند اضافه کردم مایه اش فقط یه چوب گلفه. لعنت باید بیشتر ازش میدزدیدم که برای خودم یه چوب گلف بخرم بجهنم دفعه بعد حتما اینکارو میکنم.

وقتی رسیدیم سریع پریدم بیرون. بارون بند اومده بود و خورشید دوباره داشت تو آسمون میدرخشید لعنت بهش فقط بارون اومد که موهای من داغون بشه رفتم تو کافه سریع النور رو پیدا کردم و رفتم پیشش و همون طور که روی صندلی مینشستم گفتم:" ببخشید لویی امروز اصلا از خونه بیرون نرفت وقتی خواب بود جیم زدم."

النور:"مهم نیست فقط 5دقیقه دیر کردی."
و بینمون یه سکوت عذاب آور افتاد.

السا:"النور میدونم درموردم چی فکر میکنی ولی این اصلا اون طوری که بنظر میاد نیست."

النور:"چطور بنظر میاد؟"
انگار که داشت مبارزه میطلبید .

السا:"من نیومدم که دعوا کنم اگه میخوای گیس و گیس کشی راه بندازی باید بگم اصلا آدم درستی انتخاب نکردی چون اگه عصبانی بشم صورت نازت میره زیر سه چهار تا تیغ جراحی پلاستیک."

النور:"اون وقت ازت شکایت میکنم و میندازمت زندان."

شونه امو بالا انداختم:"مهم نیست."

النور:"تو جرئتشو نداری."

السا:"بیخیال, جرئت و حقیقتو بذار تو جمع خودمونی وقتی همه ی دوستامون جمعن. الآن من اومدم درمورد یه چیز دیگه حرف بزنم."

DaddyWhere stories live. Discover now