Chapter 43

617 81 35
                                    


دکتر وست همونطور که السا رو درحال نشستن روی صندلی نگاه میکرد گفت:"یادت باشه هیچ سروصدایی درکار نباشه کارتم تموم شد من تو اتاق کناریم."

السا سری به تایید تکون داد و د.وست بعد از تنظیم دوربین بسمت السا گفت:"به بابات سلام کن"

السا یه نگاه معنی دار بهش انداخت و چشاشو چرخوند و به صفحه ی کامپیوتر خیره شد ولی فقط تصویری از اتاق خالی میدید اخم کرد:"سلام؟ کسی اونورا نیست؟ لویی؟ پس تو کجاییی؟"

لویی اومد و روی صندلی نشست:"سلام خانم کوچولو"

نتونستم جلوی خودمو بگیرم تا نیشم تا بناگوش باز نشه یه هفته ای بود که اینطوری حرف میزدیم نصفه شب وقتی همه خواب بودن د.وست منو میاورد اینجا و من به لویی میگفتم که روز خزم چطور گذشت و اونم یه چیزایی میگفت از اینکه قراره بزودی از اینجا بیام بیرون و اونوقت کلی کار هست که میتونیم باهم انجامش بدیم و ..

لویی:"خب چطور گذشت؟"

السا:"کاملا خز بجز وقتیکه بهم اجازه ی نقاشی دادن درضمن برات یه نقاشی کشیدم و دادم به د.وست نمیدونم به دستت میرسه یا نه ولی..."

لویی:"نمیتونم صبر کن تا ببینمش فقط اگه دوباره منو شکل هاسکی کشیده باشی .."

خندیدم:"چرا مگه نقاشی آخرم خوشگل نبود؟"

لویی:"حتی دخترا هم دلشون برات تنگ شده"

السا:"اگه منظورت دوقلوهاست اونا دلشون برای کیسه بوکسشون تنگ شده فیزی هم که بستگی به موقعیت داره و لوتی هم.. خب اون مهربونه منم دلم براش تنگ شده"

لویی:"کوچولوهارو یادت رفت"

السا:"داری مسخره ام میکنی؟ اونا مطمئنا یادشون  نمیاد من کی بودم"

لویی:"خب اون چند روزیکه باهاشون بودی مدام براشون لالایی میخوندی و این یکم بد عادتشون کرده حالا از همه میخوان همینکارو بکنن و وقتی مثل تو انجامش نمیدن لجبازی میکنن"
اشک تو چشمام جمع شد و همونطور که با نوک انگشتام میگرفتمشون تا نریزن با بغض گفتم:"لویی لعنت بهت نمیخوام گریه کنم"

دلم برای بازی کردن با اون فسقلیها تنگ شده بود اونا خیلی شیطون بودن و کلی انرژی داشتن طوریکه آخر شب احساس میکردم استخونام دارن پودر میشن از بس میگردوندمشون و در مورد وسایل خونه چرت و پرت میگفتم چون لویی گفته بود که بچه ها نمیفهمن و فقط گول لحنتو میخورن

مثلا به لباسشون اشاره میکردم:آره اون سفیده مثل شیر مثل دیوار گچی مثل دندونای یه بچه ی ناز دهنتو باز کن میخوام دندوناتو ببینم
و اونا مثل احمقا بهم زل میزدن چون نمیفهمیدن دارم درمورد چی حرف میزنم بعد هم شکمشونو قلقلک میدادم یه بار انقدر اینکارو کردم که ارنست روم جیش کرد خب یادم رفته بود پوشک نداره و کلی سوژه خنده ی لویی شده بودم و اون داشت میگفت که اونا منو یادشون نرفته و خب خیلی احساساتی شده بودم:"منم دلم براشون تنگ میشه"

DaddyWhere stories live. Discover now