لویی درحالیکه به اطراف نگاه میکرد تا رزالین و الایزا رو پیدا کنه از هری که موهای نیمه خیسشو از صورتش کنار میزد پرسید:"تو دخترارو ندیدی؟"هری اخم کرد و به دور و بر نگاه کرد:"فکر میکردم همراه ما اومدن داخل"
لویی:"نه نیومدن"
هری:"شاید فقط وسط جمعیت گم شدن به گوشیهاشون زنگ بزن من به الایزا تو به رزالین"
لویی:"اونوقت میشه بگی کی این حقو بهت داده تا به دخترم زنگ بزنی؟"
هری:"خب تو به الایزا زنگ بزن من به..."
لویی:"الآن فکر میکنی پیشنهادت بهتر شده"
هری کلافه نفسشو بیرون داد:"لویی الآن وقتش نیست ممکنه تو دردسر افتاده باشن"
لویی:"خیله خب "
و هردو گوشیهاشونو از جیباشون درآوردن و شماره گیری کردن و منتظر موندن تا یکیشون جواب بده"هری:"لعنت گوشی الایزا خاموشه"
لویی:"رزالین هم جواب نمیده"
هری:"من به جوزف زنگ میزنم"
لویی:"جوزف دیگه کیه؟"
هری:"یکی از محافظا شاید دیده باشنشون"
و در حالیکه از هیجان نمیتونست درست تمرکز کنه شماره ی اونو گرفت ولی بعد ازینکه اونم جواب نداد با حرص گوشی رو قطع کرد
لویی:"چی شده؟"هری:"اون حرومزاده جواب نمیده"
لویی:"این بده"
هری که متوجه وحشت لویی شده بود دستشو روی شونه اش گذاشت و گفت:"ببین نباید بترسیم حتما گوشیهاشون تو بارون از کار افتاده خب؟ تو بیرون محوطه رو دنبالشون بگرد و منم میون جمعیت اینکارو میکنم هر اتفاقیم افتاد بهم زنگ بزن باشه؟"
لویی سری به تایید تکون داد
و از هم جدا شدن تا دنبال دخترا بگردن------------------------------
الایزا چشماشو آروم باز کرد هنوزم احساس سرگیجه داشت و نمیتونست راحت تمرکز کنه و با دیدن خودش که به صندلی بسته شده اخم کرد چرا باید به صندلی ببندنش؟ و ناگهان مغزش روشن شد از وحشت به اطراف نگاهی انداخت تا رزالین رو پیدا کنه
و با دیدنش که اونم که بیهوش به یه صندلی بسته شده بود و پایین دامنش مایع سرخ رنگی بود با وحشت سعی کرد خودشو آزاد کنه تا بتونه بره پیشش ولی طنابها خیلی محکم بودن و مجبور شد روی نوک پنجه ی پاش بپره و صندلی رو به جلو برونه که باعث شد صدای تلق تولوق تو اون محیط نیمه تاریک بپیچه وقتی خوب نزدیک شد دست رزالینو گرفت:"رزالین؟..رزالین جواب بده"
و دستشو تکون داد و وقتی جوابی نگرفت صداش از بغض شکست لعنت باید دستش باز میبود که میتونست به صورتش بزنه و بیدارش کنه
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_