از خواب بیدار شدم و با اینحال خیلی احساس خستگی و تنبلی میکردم اصلا نمیخواستم چشامو باز کنم یا تکون بخورم خوبه که لویی بغلم کرده و با حس گرمای آغوشش لبخند زدم شاید بهتره بیدار شم و به لویی بگم چه خواب های درهم و برهمی دیدم از اینکه منو ازش دزدیدن و تو یه تیمارستان انداختنم و تازه هری هم اومده بود و میخواست منو بکشهکلی باهم میخندیدیم انگشتامو بین انگشتاش فرو بردم.
صبر کن ببینم این دست خیلی بزرگتر از اونیه که بیاد میارم دستای لویی انقدر گنده نبودن دستشو رها کردم و برگشتم سمت لویی ولی با دیدن موهای فرفری قهوه ای و لبایی دخترونه و
بدنی پر از تتوهای نا آشنا که هیچ شباهتی به تتوهای لویی نداشت از وحشت قلبم خودشو به دیواره ی قفسه ی سینم کوبوند و نفسم بند اومد اما قبل ازینکه بتونم از شوک دربیام و واکنش نشون بدم اون چشمای سبز ترسناکشو باز کرد و مچمو با فشار استخون خورد کنی گرفت و منم متقابلا گازش گرفتم و این باعث شده که اون مچمو ول کنه ولی قبل از اینکه از روی تخت کنار برم شونمو گرفت و منو به پشت روی تخت کوبوند و مچامو بالای سرم برد و کاملا منو بی دفاع کردداد زدم:"بذار برم"
اون برهنه بود به معنی واقعی کلمه برهنه بود البته فکر کنم به شرت پاش بود ولی من که نگاه نکردم واقعا نمیخواستم بهش زل بزنم و رومو برگردوندم
اون موذیانه خندید:"نه نمیذارم بری"
یهو با زانوم یه چیزی حس کردم هی اون مردونگیش بود نه؟ یه صدم ثانیه قبل ازینکه ضربه بزنم هری فهمید و چشماش از ترس گشاد شد ولی منم نامردی نکردم و با تمام زورم کوبوندم بهش و اون از درد روی من افتاد و من پرتش کردم اونور و دویدم بیرون اصلا نمیدونستم باید از کدوم طرف برم همه جا بطرز تهوع آوری پر از اسباب و اثاثیه ی تزئینی بود ببینم هری ترس از فضای خالی داره؟ به جهنم مشکلات روانی اون من باید الآن کجا برم؟
صدای قدمهاشو شنیدم و با ترس مسیری رو برای دویدن انتخاب کردم اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم که یهو هری سر و کله اش جلوم پیدا شد و من نتونستم مسیرمو به موقع تغییر بدم و بهش خوردم و اون از شدت ضربه یه قدم به عقب رفت ولی دستاشو دورم حلقه کرد و گیرم انداخت:"خانم کوچولو نمیتونی فرار کنی"
تو بغلش تقلا کردم:"بذار برم لعنتی"
هری یه نگاه کلافه بهم انداخت و بعد تو یه حرکت ناگهانی زیر باسنمو گرفت و منو مثل یه کیسه آرد بلند کرد
جیغ زدم:"لعنت بهت منو بذار پایین"
اون جوابمو نداد و من با مشت کوبوندم به باسنش که نزدیکترین مکان حساس در دسترس بود و اونم ناله ای کرد و یجوری چرخید که سرم خورد به دیوار
السا:"دهنت سرویس"
هری:"دختر خوبی باش"
دوباره زدمش و اونم محکم کوبوند به باسنم لعنت بهش واقعا بد زد اشک تو چشام جمع شد و اینبار با قدرت بیشتری زدمش واون سکندری خورد من از ترس اینکه وقتی افتاد با مخ نرم تو زمین محکم به کمرش چنگ زدم که باعث شد هری با عصبانیت منو بذاره زمین و به محض اینکه صورت عصبانیش جلوی صورتم قرار گرفت داد زدم:"بذار برم"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_