قسمت آخر :))
.
.
.
------------------------------------------هری نمیدونست چطور باید با این قضیه کنار بیاد اینکه گفته بودن الایزا جراحی چندان موفقی نداشته و تو کما رفته و ممکنه حتی بمیره
اون تو یه اتاق با کلی سیم و لوله و دستگاههای مختلف بود که مدام وضعیت عمومی بدنشو نشون میدادن و خودش اصلا زنده بنظر نمیرسید اون اصلا شبیه الایزا نبود فقط یه دختر داغون و رنجور بود که روی تخت افتاده بود
هری دیگه نمیتونست به اون نگاه کنه فقط راهشو کج کرد و به یه سمت دیگه رفت اون یهو حس کرده بود که هوا برای نفس کشیدن کم آورده
در اتاقی رو باز کرد و واردش شد و با دیدن رزالین واقعا تعجب کرد چطوری سر از اینجا درآورده بود؟
رزالین:"هری الایزا کجاست؟"هری جوابشو نداد
رزالین با عصبانیت گفت:"ببین من یه روز بیهوش بودم و وقتی بیدار شدم اینجا بودم لویی اصلا حرف نمیزنه بهم بگو الایزا کجاست؟"هری:"بچه چطوره؟"
رزالین:"اون خوبه دکترا گفتن بخاطر ضربه بدنم شروع به پس زدنش کرده بود ولی با جراحی سرجاش نگهش داشتن فقط تا یه مدت نباید از روی تخت بلند شم ولی اون حالش خوبه الایزا چی؟"
هری دوباره ساکت شد
رزالین پرسید:"اون مرده؟"
و صداش شکست و اشکاش سرازیر شدنهری دیگه نتونست اشکاشو پشت چشماش نگه داره:"نه نمرده ولی حالش خوب نیست اصلا اون تو کماست و میگن ممکنه بمیره چون قبل ازینکه بهش شلیک بشه دچار حمله ی عصبی شده بود ممکنه دووم نیار"
رزالین جلوی دهنشو پوشوند:"اوه خدای من"
و با ناباوری به هری خیره شد:"اونا بهش شلیک کردن؟"
هری سری به تایید تکون داد:"اون قبل ازینکه به بیمارستان برسیم از هوش رفت"
رزالین سختتر گریه کرد:"لعنت به اون زنیکه"
هری:"آخرش اون برنده شد"
رزالین مخالفت کرد:"نه الایزا حالش خوب میشه اون قویتر از اینحرفاس"
هری:نه نیست اون قوی نیست اون فقط یه ماسک قدرت رو صورتش داره"
رزالین:"چرنده الایزا برمیگرده شاید همین الآن بیدار شده باشه و توی احمق اینجا نشستی و برای من چرند میبافی برو پیشش"
هری:"نمیتونم"
رزالین:"اگه الایزا بود مثل یه ببر عصبانی از کنار تختت جم نمیخورد"
هری:"یه پلنگ"
رزالین:"لعنت هیچوقت نتونستم از هم تشخیصشون بدم"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_