از دیدگاه لویی
وقتی رسیدیم السا همچنان ساکت بود و اون کوله ی با ارزش رو اعصاب وسایل نقاشیشو تو بغلش گرفته بود.
فقط مامان خونه بود و دخترا هر کدوم یه طرف گم و گور بودن خودتون میدونین که چقدر سخته که دخترا رو تو خونه نگه داشت پوزخندی به افکارم زدم پس چطور السا این همه مدت تو خونه مونده بود بدون اینکه بخواد بره بیرون؟مامانمو که مثل دختربچه ها تو بغلم پرید رو گرم تو آغوشم گرفتم حسابی دلم براش تنگ شده بود ازش جدا شدم و گفتم:"مامانی با السا آشنا شو"
السا که بنظر میرسید نمیدونه باید چه واکنشی نشون بده یه لبخند مردد زد:"من السام ..و...از دیدنتون خوشحالم."
و دستشو بطرف مادرم دراز کرد مامان معمولا اهل دست دادن با کسی نیست اون خیلی زود صمیمی میشه دیدم که سعی کرد تا اونجایی که میشه مثل السا رسمی باهاش دست بدهجی(مامی لویی):"منم از دیدنت خوشحالم شیرینم."
خنده ام گرفت و مامان فهمید دارم بهش میخندم پاشو گذاشت روی پاهام و من نالیدم و خنده امو خوردم.
مامان با همون لبخندش رو به السا که از این حرکت مامانم جا خورده بود و داشت با اخم نگامون میکرد گفت:"چرا نمیای تو؟ براتون یخورده ساندویچ عصرونه آماده کردم مطمئنا خوشت میاد.
و دستشو دور شونه ی السا انداخت و اونو با خودش برد منم گفتم:"عالیه مامان من عاشق ساندویچاتم."
ولی اون اصلا اهمیتی نداد بهم بگین حسود ولی مامان همیشه دخترا رو بیشتر از من دوست داشت با لوس بازی از خواب بیدارشون میکرد و برای مهمونی عروسکیشون شیرینی میپخت و موهاشونو بانمک میبست منظورمو اشتباه برداشت نکنین من نمیخوام که مامانم موهامو خرگوشی ببنده فقط حرصم درمیاد که با اونا میره تو اتاق و کارای دخترونه میکنه انگار من وجود ندارم با اون خواهرهای جیغ جیغوی من که البته خیلی دوستشون دارم ولی تماما رو اعصاب آدمنمامان السا رو همراهی کرد و وقتی اونو روی صندلی آشپزخونه نشوند ازش تشکر کرد حالا فهمیدین منظورم از صمیمی چیه؟ اون بجز اسم از السا هیچی نمیدونه و داره یجوری باهاش رفتار میکنه که انگار اونم یکی از دختراشه من حسودیم شد؟ نه ابدا نشد چرا حسودیم بشه؟ شاید بخاطر اینکه من بعد از مدتها اومدم خونه و السا شده عزیز مامانی.
روی میز نشستم و نمایشی سرفه کردم و مامان موهامو بهم ریخت و گفت:"پسرکوچولوی نازم."
نالیدم:"مامان موهام نه صبح کلی وقت برد تا درستش کنم."
و مشغول جمع و جور کردنش با انگشتام شدم السا با دیدنم خندید ولی سریع جمعش کرد و یکی از ساندویچارو برداشت و با چشمای گرد شده گفت:"اوه این عالیه."مامانم با لبخند گفت:"خوشحالم که خوشت اومده."
و رو به من که یه لقمه ی گنده تو دهنم بود گفت:"خب چطوره؟"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_