Chapter 23

721 78 15
                                    


دلم میخواد امروز زودتر تموم شه مخصوصا که لویی داره بد نگام میکنه با اون چشمای آبی سردش مثل یه هاسکی خب اون الآن فهمید من چطوری سر از اون دخمه ی ناز درآوردم و حتی جزئیات ناجوری مثل اینکه خودمو تقدیم سم کردمم فهمید.

از اون اداره ی پلیس متنفرم نمیخواستم لویی اینارو بفهمه در حال حاضر فقط به نگاه های معنی دار و سرزنشبار اکتفا کرده. اه لعنت من واقعا بدم میاد که یکی با تماس چشمی بخواد احساسات بدشو بهم منتقل کنه تمام موهای بدنمو سیخ میکنه ولی خب انتخاب با من نیست.

بعد از یه روز که کلا آدم حسابم نکرد تصمیم گرفتم برم و باهاش حرف بزنم داشت الکی کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکرد رفتم کنارش و گفتم:"باید حرف بزنیم."

لویی در حالی که اصلا روشو برنگردوند تا نگام کنه گفت:"الآن نه"

السا:"چرا نه؟"

لویی:"دارم تلویزیون نگاه میکنم."

رفتم جلوی تلویزیون ایستادم و گفتم:"ببین مشکلات این طوری حل نمیشن باید حرف بزنیم."

لویی:"آره چون یکی هست که خیلی خوب گوش میکنه."

السا:"خیله خب تیکه نپرون من آماده ی گوش کردنم."

لویی:"میخوام تلویزیون نگاه کنم برو کنار."

لعنت بهش اون حتی نگاهم نمیکرد خیله خب دارم برات جناب تاملینسن
اول که تلویزیونو خاموش کردم و لویی اعتراض کرد:"هی داشتم نگاه میکردم."
و بعد تمام اتصالات پشتشو باز کردم.

لویی:"السا داری چه غلطی میکنی؟"

السا:"پیشنهاد گفتگوی متمدنانه بجای اینکه مثل هاسکی به یه نفر دیگه زل بزنم و آخرین سیم رو هم جدا کردم  که لویی اعتراض کرد:"هاسکی؟"

با حرص ادامه دادم:"آره یه هاسکی چشم آبی که انگار هر لحظه میخواد گاز بگیره."

لویی:"ببین کی داره در مورد گاز گرفتن حرف میزنه."

السا:"خیله خب من گاز میگیرم حتی پارس میکنم ولی الآن ازت میخوام مثل دوتا آدم حرف بزنیم."

لویی:"خیله خب چرا رفتی اونجا؟"

السا:"رفته بودم خونه ی زین ولی مثل اینکه خواب بود و نشنید دارم درمیزنم چون فکر کنم ساعت 8صبح بهش شبیخون زدم خب حوصله ام سر رفته بود و میخواستم تا ساعت 10 که کلاس رسما شروع میشه یکم بگردم."

لویی:"ببین دخترا وقتی میخوان بگردن یه مرکز خرید پیدا میکنن یا میرن پارک و با یه مشت وراج فک میزنن و یا اگه هم خیلی دختر خوبی باشن میرن یه کتابخونه اونا نمیرن به یه محله ی کثیف و خودشونو به دردسر نمیندازن."

السا:"من مثل هر دختری نیستم."

لویی:"آره تو یه دختر از نوع احمق و دیوونه ای که فقط میخواد سرشو به باد بده."

DaddyWhere stories live. Discover now