رفتم تو اتاقم و دفترهارو از کیفم بیرون کشیدم باید قبل از این که لویی میدیدشون قایمشون میکردم و وقتی خونه نبود میسوزونمشون کاری که باید چندسال پیش میکردم.
اونا رو تو کمدم گذاشتم همون لحظه صدای زنگ در ورودی رو شنیدم و بعد از باز شدن در صدای زین اومد:"باید در مورد السا حرف بزنیم."لویی:"علیک سلام"
زین: اون کجاست؟"
لویی:"السا یه لحظه میشه بیای؟"
من چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون
زین روی مبل نشست و لویی با دیدنم گفت:"خب السا اینجاست چی شده؟"
زین:"از دختر دوست داشتنیت بپرس."
السا:"تو حقت بود."
لویی قبل از این که آتیش دعوامون روشن بشه سعی کرد صلح برقرار کنه :"خیله خب آروم بگیرین الآن وقت دعوا نیست بیاین مشکلمونو با حرف زدن حل کنیم السا برو و چند تا فنجون چایی بیار."
السا:"خودت برو"
لویی:"السا تو مطمئنا دفتر خاطراتتو میخوای"
زین حتی نذاشت پوزخند بزنم: "زحمت نکش قبلا بدستش آورده."
لویی با اخم گفت:"بهش دادی؟"
زین:"نه با تهدید گرفتش."
لویی:"تهدید؟"
السا:"تو واقعا نمیخوای داستانشو بدونی واقعا برای سنت خوب نیست."
لویی کلافه پوفی کرد و گفت: السا دیگه چه شیرینی کاشتی؟"
السا:"لخت شدم و بهش گفتم اگه دفترمو نده همون طوری میرم جلوی پری."
دهن لویی دیگه از این باز تر نمیشد قشنگ فکش با کف زمین یکی شده بود:"تو چیکار کردی؟"
السا:"میدونم کارم تو پروندن دوست دخترای ملت خیلی درسته."
زین:"این تازه نصف ماجراهم نیست."
السا:"هر چی سرت اومد حقت اگه مجبور بشم بازم اینکارو میکنم."
لویی هشدار داد:"السا"
زین:"میدونی دارم به چی فکر میکنم اینکه تو کاملا یه هرزه ای."
لویی تشر زد: "زین"
السا:"هاها ببین کی داره این حرفو میزنه کسی که با بهترین دوستش برام نقشه کشیده."
لویی:"السا تمومش کن."
زین: تو واقعا خودتو تو آینه ندیدی نه؟"
لویی:"زین تو دیگه بیخیال بچه بازی شو."
السا: منو با این حرفات خر نکن میدونم چی تو فکرته."
زین دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه که هردو با داد لویی سرجامون لرزیدیم.
لویی:"بسه دیگه خفه شین با جفتتونم"
و یه نفس عمیق کشید و گفت:"خیله خب حالا یکی توضیح بده که دقیقا چه اتفاقی افتاد."
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_