Chapter 14

754 83 12
                                    


رفتم تو اتاقم و دفترهارو از کیفم بیرون کشیدم باید قبل از این که لویی میدیدشون قایمشون میکردم و وقتی خونه نبود میسوزونمشون کاری که باید  چندسال پیش میکردم.
اونا رو تو کمدم گذاشتم همون لحظه صدای زنگ در ورودی رو شنیدم و بعد از باز شدن در صدای زین اومد:"باید در مورد السا حرف بزنیم."

لویی:"علیک سلام"

زین: اون کجاست؟"

لویی:"السا یه لحظه میشه بیای؟"

من چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون

زین روی مبل نشست و لویی با دیدنم گفت:"خب السا اینجاست چی شده؟"

زین:"از دختر دوست داشتنیت بپرس."

السا:"تو حقت بود."

لویی قبل از این که آتیش دعوامون روشن بشه سعی کرد صلح برقرار کنه :"خیله خب آروم بگیرین الآن وقت دعوا نیست بیاین مشکلمونو با حرف زدن حل کنیم السا برو و چند تا فنجون چایی بیار."

السا:"خودت برو"

لویی:"السا تو مطمئنا دفتر خاطراتتو میخوای"

زین حتی نذاشت پوزخند بزنم: "زحمت نکش قبلا بدستش آورده."

لویی با اخم گفت:"بهش دادی؟"

زین:"نه با تهدید گرفتش."

لویی:"تهدید؟"

السا:"تو واقعا نمیخوای داستانشو بدونی واقعا برای سنت خوب نیست."

لویی کلافه پوفی کرد و گفت: السا دیگه چه شیرینی کاشتی؟"

السا:"لخت شدم و بهش گفتم اگه دفترمو نده همون طوری میرم جلوی پری."

دهن لویی دیگه از این باز تر نمیشد قشنگ فکش با کف زمین یکی شده بود:"تو چیکار کردی؟"

السا:"میدونم کارم تو پروندن دوست دخترای ملت خیلی درسته."

زین:"این تازه نصف ماجراهم نیست."

السا:"هر چی سرت اومد حقت اگه مجبور بشم بازم اینکارو میکنم."

لویی هشدار داد:"السا"

زین:"میدونی دارم به چی فکر میکنم اینکه تو کاملا یه هرزه ای."

لویی تشر زد: "زین"

السا:"هاها ببین کی داره این حرفو میزنه کسی که با بهترین دوستش برام نقشه کشیده."

لویی:"السا تمومش کن."

زین: تو واقعا خودتو تو آینه ندیدی نه؟"

لویی:"زین تو دیگه بیخیال بچه بازی شو."

السا: منو با این حرفات خر نکن میدونم چی تو فکرته."

زین دهنشو باز کرد تا یه چیزی بگه که هردو با داد لویی سرجامون لرزیدیم.
لویی:"بسه دیگه خفه شین با جفتتونم"
و یه نفس عمیق کشید و گفت:"خیله خب حالا یکی توضیح بده که دقیقا چه اتفاقی افتاد."

DaddyWhere stories live. Discover now