Chapter 53

660 77 22
                                    


از دیدگاه راوی

یه هفته ای از ماجرای اون دختر فرفری تو مرکز خرید میگذشت و لویی کم کم داشت یادش میرفت که اون چه شکلی بود در واقع لویی در موردش کنجکاو بود ولی کوچکترین چیزی که کمکش کنه که اطلاعاتی از اون دختر بدست بیاره نداشت اون حتی اسمشم نمیدونست

سرشو به چپ و راست تکون داد تا خودشو از بند افکارش درمورد اون دختر آزاد کنه چون واقعا کار بیفایده ای بود یه نگاهی به اطراف انداخت اتاق نشیمن که حسابی آشغالدونی بود و اتاق خوابشم که فرقی با طویله نداشت فقط اتاق السا بود که تمیز بود البته نه کاملا تمیز یکم روی وسایلش خاک نشسته بود باید خونه رو تمیز میکرد اما اصلا تو مودش نبود فقط احساس خستگی میکرد

با تنبلی از جاش بلند شد و رفت سمت آشپزخونه و از تو یخچال یه تیکه پیتزای یخ زده برداشت و حتی بخودش زحمت نداد که گرمش کنه و خوردش اما هنوز کامل ازش نخورده بود که هجوم زردآبو به دهنش حس کرد و تا توالت دوید و همونطور که جلوی سنگ توالت زانو زده بود و جوری بهش چنگ زده بود انگار زندگیش به این کار وابسته اس بالا آورد چیز زیادی نبود فقط یکم زرداب و پیتزایی که تازه خورده بود

در حالی که انرژیش تحلیل رفته بود سنگ توالت رو ول کرد عقب نشست و کمی صبر کرد تا نفسش سرجاش بیاد لعنت این چند روزه کلا مریض بوده و کم کم دیگه داره حالش از این وضع بهم میخوره از اونجاییکه معمولا بدن قوی ای داشت خیلی مریض نمیشد و البته خیلیم نیاز نبود که بره چون خودش خودبخود خوب میشد ولی این مریضی جدید بنظر قویتر از خودش بود ودیگه نمیتونست مقاومت کنه باید میرفت پیش یه دکتر هرچند که ازشون خوشش نمیاد

اما قبلش نیاز داشت که مسواک بزنه و یکم دیگه بخوابه از اونجاییکه معده اش نا آروم بود بیخیال خوردن شد و با تنبلی مسواکو برداشت و دندوناشو مسواک زد تا از شر مزه ی تهوع تو دهنش خلاص شه
و بعد گوشیشو برداشت و به لیام زنگ زد بعد از دوتا بوق لیام با خوابالودگی جواب داد

لیام:"الو؟"

لویی:"لیام فکر کنم بدجور مریض شدم"

لیام:"به من چه من که مامانت نیستم"

لویی:"بابام که هستی اصلا حال ندارم میشه بیای و منو ببری پیش یه دکتر؟"

لیام:"مگه مامانت پرستار نیست زنگ بزن بهش و بگو بیاد ببینه چه مرگته"

لویی نالید:"نه مامانم نه اون تمام روز منو میخ میکنه به تخت و مدام سوپ تو حلقم میریزه"

لیام با شنیدن ناله های لویی که مثل ناله ی بچه های لجباز بود خندید:"خیله خب یه ساعت بهم وقت بده میام اونجا حالا چه مرگت هست؟"

لویی:"سرم گیج میره مدام بالا میارم مخصوصا صبحا و شکمم درد میکنه و همشم میخوابم کلا شدم یه تیکه گوشت تنبل"

DaddyWhere stories live. Discover now