لویی به در رسید و درحالیکه میله ای بزرگ رو تو دستش میفشرد خواست درو باز کنه که صدای الایزا رو شنید:"دقیقا فقط افراد خاص این ارزشو دارن"و بعد صدای شلیک رو شنید و نتونست سر جاش بایسته و با دیدن تینا که اسلحه اشو بسمت الایزا گرفته و بهش شلیک کرد تمام ماهیچه هاش برای حمله منقبض شد ولی قبل ازینکه به تینا برسه مردی جلوش قرار رفت:"بذار خونواده خودش مشکل خودشو حل کنه"
لویی:"الایزا دختر منه و من خونواده اشم"
هر دوشون میخواستن دعوا رو شروع کنن که با فریاد تینا متوقف شدن:"تمومش کنین"
و رو به لویی گفت:"تو بازم موی دماغ من شدی"
لویی خواست چیزی بگه که متوجه رزالین شد که بیهوش روی زمین افتاده و دامنش خونیه, باعصبانیت رو به تینا غرید:"تو چیکار کردی؟"
تینا اسلحه اشو بسمت اون گرفت:"بهتره که دخالت نکنی و فقط منتظر بشینی"
لویی:"منتظر چی که اونارو بکشی؟"
الایزا که بخاطر تیری که به شونه اش خورده بود بسختی حرف میزد گفت:"فقط رزالینو از اینجا ببراون صدمه دیده"
تینا:"یادت رفته الایزا تا وقتیکه بعد از پنج گلوله زنده نموندی کسی حق خروج نداره"
لویی:"اینجا چه خبره؟"
الایزا:"بذار اون رزالین رو ببره و مطمئن باش من برای جهنم کردن زندگیت زنده میمونم"
تینا:"بچه تو همین چند دقیقه ی پیش مردی چندانم مطمئن نباش و فکر نکنم دلم بخواد اون جون سالم بدر ببره اون کسی بود که تو رو ازم گرفت"
الایزا:"من هیچوقت مال تو نبودم"
لویی:"تینا این بازی رو تمومش کن تو داری میکشیش"
تینا:"نه این تویی که قراره بمیری"
و بسمت شاهرگ شونه اش شلیک کرد الایزا با وحشت جیغ زد:لویی
ولی از لویی جوابی نیومد
تینا دوباره اسلحه رو بسمت الایزا گرفت و دوباره شلیک کرد و گلوله به شکم الایزا خورد و اون از درد ناله ی کر کننده ای کرد اما باید قوی میبود باید زنده میموند تا بتونه نجاتشون بده نباید میمردسعی کرد با تنفس منظم ضربان قلبشو کنترل کنه و درد کشنده ای که تمام بدنشو احاطه کرده بود رو نادیده بگیره
تینا آماده بود که برای بار سوم شلیک کنه که همون لحظه زین و گروهش در وردوی رو باز کردن و داخل شدن:"تسلیم شین اسلحه هاتونو بندازین زمین"
پسر خونده ی تینا سریعا تسلیم شد ولی تینا همچنان تفنگشو بسمت الایزا گرفته بود
زین اسلحه اشو بسمت تینا گرفت:"همین الآن اون اسلحه رو بنداز زمین تینا"
تینا اعتنایی نکرد و با پوزخند گفت:"تو بهم شلیک نمیکنی"
و صدای هری شنیده شد:"اون شاید ولی من میکنم"
و به پاش شلیک کرد و تینا از درد پایین افتاد
هری با پاش اسلحه ی تو دست تینا رو شوت کرد و رو به زین که با چشماش بسمتش خنجر پرت میکرد شونه ای بالا انداخت:"حقش بود" و بسمت الایزا رفت و بازش کرد
YOU ARE READING
Daddy
Fanficمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_