Chapter 92

339 43 9
                                    


لویی به در رسید و درحالیکه میله ای بزرگ رو تو دستش میفشرد خواست درو باز کنه که صدای الایزا رو شنید:"دقیقا فقط افراد خاص این ارزشو دارن"

و بعد صدای شلیک رو شنید و نتونست سر جاش بایسته و با دیدن تینا که اسلحه اشو بسمت الایزا گرفته و بهش شلیک کرد تمام ماهیچه هاش برای حمله منقبض شد ولی قبل ازینکه به تینا برسه مردی جلوش قرار رفت:"بذار خونواده خودش مشکل خودشو حل کنه"

لویی:"الایزا دختر منه و من خونواده اشم"

هر دوشون میخواستن دعوا رو شروع کنن که با فریاد تینا متوقف شدن:"تمومش کنین"

و رو به لویی گفت:"تو بازم موی دماغ من شدی"

لویی خواست چیزی بگه که متوجه رزالین شد که بیهوش روی زمین افتاده و دامنش خونیه, باعصبانیت رو به تینا غرید:"تو چیکار کردی؟"

تینا اسلحه اشو بسمت اون گرفت:"بهتره که دخالت نکنی و فقط منتظر بشینی"

لویی:"منتظر چی که اونارو بکشی؟"

الایزا که بخاطر تیری که به شونه اش خورده بود بسختی حرف میزد گفت:"فقط رزالینو از اینجا ببراون صدمه دیده"

تینا:"یادت رفته الایزا تا وقتیکه بعد از پنج گلوله زنده نموندی کسی حق خروج نداره"

لویی:"اینجا چه خبره؟"

الایزا:"بذار اون رزالین رو ببره و مطمئن باش من برای جهنم کردن زندگیت زنده میمونم"

تینا:"بچه تو همین چند دقیقه ی پیش مردی چندانم مطمئن نباش و فکر نکنم دلم بخواد اون جون سالم بدر ببره اون کسی بود که تو رو ازم گرفت"

الایزا:"من هیچوقت مال تو نبودم"

لویی:"تینا این بازی رو تمومش کن تو داری میکشیش"

تینا:"نه این تویی که قراره بمیری"
و بسمت شاهرگ شونه اش شلیک کرد الایزا با وحشت جیغ زد:لویی
ولی از لویی جوابی نیومد

تینا دوباره اسلحه رو بسمت الایزا گرفت و دوباره شلیک کرد و گلوله به شکم الایزا خورد و اون از درد ناله ی کر کننده ای کرد اما باید قوی میبود باید زنده میموند تا بتونه نجاتشون بده نباید میمرد

سعی کرد با تنفس منظم ضربان قلبشو کنترل کنه و درد کشنده ای که تمام بدنشو احاطه کرده بود رو نادیده بگیره

تینا آماده بود که برای بار سوم شلیک کنه که همون لحظه زین و گروهش در وردوی رو باز کردن و داخل شدن:"تسلیم شین اسلحه هاتونو بندازین زمین"

پسر خونده ی تینا سریعا تسلیم شد ولی تینا همچنان تفنگشو بسمت الایزا گرفته بود

زین اسلحه اشو بسمت تینا گرفت:"همین الآن اون اسلحه رو بنداز زمین تینا"

تینا اعتنایی نکرد و با پوزخند گفت:"تو بهم شلیک نمیکنی"

و صدای هری شنیده شد:"اون شاید ولی من میکنم"
و به پاش شلیک کرد و تینا از درد پایین افتاد
هری با پاش اسلحه ی تو دست تینا رو شوت کرد و رو به زین که با چشماش بسمتش خنجر پرت میکرد شونه ای بالا انداخت:"حقش بود" و بسمت الایزا رفت و بازش کرد

DaddyWhere stories live. Discover now