Chapter 08

931 96 13
                                    


تقریبا یه هفته ای از اون روز میگذره. چیزای روتین مرتب تکرار میشن , من صبح ها بیدار میشم و تا وقتی که خوابم ببره از همه چیز توی خونه طراحی میکنم و البته سه وعده غذایی هم هست که یکم روزمو متفاوت میکنه . تو تمام اونا لویی فقط با غذای تو بشقابش بازی میکنه و با قلدری مجبورم میکنه که غذا بخورم
هر چند این دو روز اخیر دیگه از این جنگ خسته شدم و هرچی که ازم میخوادو بی دعوا انجام میدم چون واقعا بد عنق شده و من حتی میترسم به صورت ترسناکش که سابقا پر از خنده بود نگاه کنم نمیدونم اونا چی بهش گفتن ولی اینطور که پیداست نباید چیزای خوبی بوده باشه اصلا به من چه؟ خودش این بازی رو شروع کرده.

الآنم مثلا داریم با هم شام میخوریم هر وقت که میخوام یه چیزی بخورم اون طوری با اون نگاه سختگیرانه اش بهم زل میزنه که تمام اعصابم خط خطی میشه.

سرمو از بشقابم بلند کردم: "نمیخوای بخوری؟"

لویی: "گرسنه نیستم."

دیگه حرفی نزدیم و سکوت سنگینی بینمون افتاد جوری که صدای جویدنم به وضوح شنیده میشد.

لویی: "واقعا دلت میخواد بدونی چرا اینجایی؟"

السا: "من میدونم."

اون با حرص گفت: "منظورم اون نیست."

به اندازه کافی ترسناک بود تا دهنمو ببنده اون با اون چشمای آبی سردش مثل یه هاسکی آماده ی حمله بنظر میرسید.

السا: "خیلی خب دلیلش چیه؟"

لویی: "اول غذاتو تموم کن."

هشدار دادم: "هی من یه گاو نیستم که مدام باید بهش غذا بدن."
و اون خندید

السا: "نیشتو ببند."

اون بسختی جلوی دهنشو گرفت و سعی کرد لبخندشو که هر لحظه میخواست به یه خنده ی بلند منفجر بشه رو پنهان کنه.

لویی: "گرسنه ات نیست؟"

تشر زدم: "لویی از بچه داری فقط غذا دادنشو یاد گرفتی؟"

لویی:"خب گاهی اوقات من غذای خواهر کوچولو هامو بهشون میدادم."

السا: "بیچاره ها چه زجری کشیدن."

لویی: "نه بابا من کارم درست بود در ضمن بلدم پوشکم عوض کنم"

ابروهامو بالا بردم و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم.

لویی: "خیله خب اونطوری نگام نکن دنبالم بیا"

از روی صندلیم پایین پریدم و دنبالش رفتم خب بعد از یه هفته که رسما خزه بسته بودم از بیکاری, چیز جالبی برای سرگرمی بنظر میومد چون من که میدونستم برای چی اینجام. یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه مثل فیلم فیفتی شیدز او گری یه اتاق قرمز مجهز داشته باشه و بخواد بهم نشون بده. اوه بیخیال لویی اصلا مثل اون آدم روانی بنظر نمیرسید.

DaddyWhere stories live. Discover now