Chapter 18

667 74 11
                                    


جلوی در خونه ی زینم قرار بود ساعت 10 برم ولی نمیتونستم صبر کنم. حس میکردم این دو ساعتی که دارم از دست میدم مساویه با اینکه لویی بالاخره منو بگا بده پس ساعت 8 خودمو رسوندم و حالا مردد بودم که در بزنم یا نه. بیخیال زین دیگه به این کارام عادت کرده پس در زدم.
اما جوابی نشنیدم یعنی هنوز خوابه اوه چه انتظاری داشتم اون و پسرا تمام شبو تا صبح پای پلی استیشن لویی بیدار مونده بودن مطمئنا الآن بیهوش روی تختشه پوفی کردم و محکمتر درو کوبوندم اما خبری نبود لعنت نمیخوام برگردم خونه لعنت بهت زین بیدار شو دیگه .

وقتی دیدم فایده ای نداره تصمیم گرفتم تا ساعت ده برم گشت و گذار تو خیابون. یه چند تا تاکسی گرفتم و تو مسیر های مختلف ولگردی کردم تا این که گذر یکیشون به یه جای تقریبا خالی رسید و منم یهو هوس پیاده روی بسرم زد پس کرایه رو دادم و پریدم بیرون شروع به قدم زدن و زمزمه کردن کردم اگه یکی میدید فکر میکرد دیوونه ام ولی وقتی حوصله ام سر میره بدم نمیاد به صدای نکره ی خودم گوش بدم.

یه سنگی جلوی پام بود که مدام شوتش میکردم. تو دنیای خودم بودم که یه صدای جیغ باعث شد سر جام سیخ شم به اطرافم نگاه کردم لعنت من اصلا کجام؟ اوه من دوباره گم شدم مهم نیست اون صدای جیغ از کجا اومد؟

یه نفر داشت بی وقفه جیغ میزد و فریاد های نامفهوم التماس آمیزش باعث میشد بیشتر عصبی شم بسمت صدا دویدم و به یه انبار متروکه رسیدم همه جا تاریک و پر از تار عنکبوت و خاک بود.

چندتا پسر رو دیدم که دارن یه دخترو اذیت میکنن دیگه خونم داشت آتیش میگرفت اون جوجه خروسا با خودشون چی فکر کردن؟ هورمونیهای حرومزاده.

کیفمو از کولم برداشتم و دنبال یه سلاح گشتم. لعنت به وسایل نقاشیم که به هیچ دردی نمیخورن. به اطرافم نگاه کردم تا سلاحی پیدا کنم ولی فقط شیشه های شکسته بود که خیلی خرد بودن نمیدونم از خوش شانسیم بود یا هر چیز دیگه ای ولی یه بطری دیدم و از دهنه اش گرفتمش و به دیوار کوبوندم اون با صدای وحشتناکی شکست و نظر پسرا رو جلب کرد.
 
-اون چی بود؟

-فکر کنم صدای شکستن شیشه بود.

-هی تو برو ببین چه خبره

-چرا همیشه من؟

لبمو گاز گرفتم و داشتم از هیجان و وحشت میلرزیدم خودمو گوشه ی دیوار قایم کردم و سعی کردم آروم باشم اون یه پسر با پوست تیره و موهای خرمایی صاف بود و داشت مستقیم بسمت من میومد حلقه ی انگشتامو همزمان که دوباره اون دختر داشت جیغ میکشید دور بطری تنگتر کردمو وقتی اومد نزدیکم و از کنارم رد شد رفتم پشتشو و بطری شکسته رو روی گلوش گذاشتم:"تکون نخور."

اون گفت:" فکر نکنم از دخترا بترسم."

قسمت تیز بطری رو روی پوستش کشیدم و پوستش کمی خراشیده شد و نالید:"بهتره که بترسی حالا هم با من بیا."

اون هشدار داد:"ببین بهتره خودتو تو دردسر نندازی سم اگه ببینتت معلوم نیست....."

حرفشو قطع کردم:"چه بلایی سرم میاره نه؟ منو با این حرفا نترسون فقط راه برو."

صدای جیغ دختر عمیقتر شد و این باعث شد بیشتر بخودم بلرزم واقعا وقت نداشتم در انبارو کوبوندم و داد زدم:"ولش کنین بره همین الآن"

پسری که روی اون دختر خم شده بود اونو رها کرد و دختر با ناله ای خودشو کنار کشید ولی یه پسر دیگه دستشو دور بازوهاش انداخت و اونو محکم نگه داشت دختر با جیغ التماس کرد:"ولم کن"

اون پسر که بنظر همون سم میومد گفت:"امروز واقعا روز شانسه یه دختر دیگه؟"

السا:"ولش کن وگرنه ..."

اون با پوزخند گفت:"میکشیش؟"

السا:"واقعا ازم میخوای اینکارو بکنم؟"

سم با خنده گفت:"مت تو واقعا یه ماده ببرو آوردی اینجا."

لرزش مت رو از بازوش که ناخونامو توش فرو برده بودم حس کردم:"سم بهتره خیلی عصبانیش نکنی"

سم:"واقعا مت؟ یه دختر داره باعث میشه برینی به شلوارت؟؟"

السا:"اگه اون دخترو ول نکنی کاری میکنم که همتون برینین به شلوارتون همین الآن ولش کنین."

سم:"بهتره که تو رفیق مارو ول کنی"

شیشه رو توی شونه ی مت فرو بردم و اون ناله ای کرد اما نتونست از دستم دربره .ترس رو برای ثانیه ای تو چشمای سم دیدم و تهدیدوار پارس کردم:"تو مثل اینکه نشنیدی چی گفتم."

اون گفت:"رهاش کن"

بطری رو تو زخمش چرخوندم:ب"نظر میاد که دارم شوخی میکنم؟"

مت که دیگه از درد روی زانوهاش افتاده بود ناله ی دردناکی کرد:"سم خواهش میکنم"

سم به پسری که اون دخترو نگه داشته گفت:"ولش کن"

اون پسر این کارو کرد اما یه لحظه یه برق شیطانی تو چشمای سم دیدمو قبل ازینکه حتی بتونم اونو برای خودم معنی کنم دستی دور مچم حلقه شد و بطری رو انداخت و بعد بازوهای قوی ای مثل یه قلاده ی مرگبار دور گردنم حلقه شد اونا دوباره اون دخترو گرفتن و اون با جیغ نالید و التماس کرد تا رهاش کنن.

من فقط داشتم بخودم لعنت میفرستادم چون نه تنها کمکی به اون دختر نکرده بودم بلکه جفتمونو تو دردسر انداختم من اونارو عصبانی کردم و ممکن نیست که زنده از زیر دستشون در برم.

‏‎

DaddyWhere stories live. Discover now