Chapter 26

645 77 13
                                    


چشامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم تا با رسوندن اکسیژن به مغزم روشنش کنم خواستم از جام بلند شم ولی سرم بد گیج میرفت و تیر میکشید انگار که یه چاقو داشت از لای ابروهام به داخل جمجمه ام فرو میرفت

دلم میخواست به خوابیدنم ادامه بدم ولی با این سردرد حتی نمیتونستم بخوابم پتومو کنار زدم و از اتاق آبیم بیرون رفتم و لویی رو دیدم که سخت مشغول سرخ کردن یه چیزیه معده ی خالیم یه صدایی در داد و من تازه فهمیدم چقدر گشنمه دویدم سمت آشپزخونه و روی میزش نشستم و گفتم:"من گشنمه"

لویی:"صبح تو هم بخیر"

السا:"من گشنمه"

سری به تاسف تکون داد:"چه بد من فقط برای یه نفر درست کردم."

السا:"پس من میخورمش تو برای خودت درست کن."

لویی:"نه من میخورم تو برای خودت درست کن."

السا:"نمیخوام من گشنمه و اصلا حال ندارم."

لویی:"کسی مجبورت نکرده بود مست کنی."

السا:"من گشنمه"

لویی:"این تنبیهته برای اینکه دوباره از اینکارا نکنی."

السا:"تو منو بردی اونجا."

لویی:"چون گیر داده بودی النور رو برگردونی و حالا فهمیدی وقتی میگم دخالت نکن یعنی چی؟"

السا:"از راه سختش فهمیدم."

لویی:"در ضمن دور و بر هری نپلک اون چندان مورد مناسبی برای تو نیست."

از تعجب اخم کردم:"الآن داری زیرآب بهترین دوستتو میزنی؟"

لویی:"خب اون به عنوان دوست واقعا بینظیره ولی این به این معنی نیست که دور و بر دخترا چندان خوب باشه."

یه فلش بک به خاطرات شب گذشته زدم و با لبخند شرمساری گفتم:"اینو قبول دارم اون خیلی مارمولکه."

لویی:"درمورد دوستم درست صحبت کن."

السا:"حالا میشه به دختر بدبختت یه صبحانه بدی دارم از گشنگی تلف میشم."
اه لعنت چرا گفتم دخترت؟

لویی لبخندی زد و بشقاب پر از تخم مرغ و بیکن و سوسیس رو جلوم گذاشت
منم سوسیسها و بیکنهارو کنار زدم و فقط تخم مرغشو خوردم خب آخه یجوریه اول صبحی پاشی و یه عالمه چیز میز سرخ کردنی بخوری اصلا از گلوی آدم پایین نمیره

لویی:"امروز برنامه ات چیه؟"

السا:"دخل اون تیشرت جدیده اتو بیارم و..."

دیدم بد نگام کرد

السا:"چیه؟ من عاشق رنگ آبیم و میدونی چه چیز خوشگلی میشه ازش درآورد؟"

لویی:"بهش نزدیکم نمیشی."

السا:"من یه تیشرت آبی میخوام"

لویی:"واقعا حالت از این همه آبی بهم نخورده؟"

DaddyWhere stories live. Discover now