Chapter 30

627 74 11
                                    


همینطوری یه اتاقی رو انتخاب کردم و رفتم وسایل نقاشیمو ریختم وسطش واقعا حوصله نداشتم چیزی بکشم فقط به صفحه ی سفید کاغذ خیره شده بودم که در باز شد و یه دختر اومد تو و با دیدنم تعجب کرد.

که البته جای سرزنش نداره هر روز که از خواب پا میشی یه دخترو با موهای فرفری و لباسهای یکدست مشکی درحالیکه مثل جغد داره نگات میکنه نمیبینی اون یکم فکر کرد و گفت:"تو السایی نه؟"

سری به تایید تکون دادم و اون ادامه داد:"از دیدنت خوشحالم منم لوتی هستم."

پرسیدم:"لوتی؟"

لوتی:"پس حرفم میزنی؟"

بهتر بود دهنمو ببندم و فقط برینم به کاغذام اون با دیدن وسایلم گفت:"نقاشی میکشی؟"
نمیدونستم باید جوابشو بدم یا نه اصلا نمیخواستم جواب بدم پس دوباره فقط سر تکون دادم

لوتی:"خیلی حرف نمیزنی نه؟"
شونه امو بالا انداختم

لوتی:"میتونم نقاشیهاتو ببینم؟"
منم دوباره شونه بالا انداختم و یه سریشونو که همراهم بود رو دادم دستش

و اون نگاشون کرد:"قشنگن"

لبخند زدم:"ممنون"

لوتی:"هنوز چمدونتو باز نکردی؟ کمک نمیخوای؟"

لبمو گاز گرفتم و به چمدون نگاه کردم

لوتی:"اگه بخوای بهت کمک میکنم."

السا:"خودم ردیفش میکنم."

لوتی:"آه دختر کسی رو تا بحال ندیدم که انقدر محافظه کار باشه ببین من دارم سعی میکنم باهات صمیمی شم ولی تو اصلا جوابمو نمیدی."

السا:"نه فقط برام عجیبه که چرا باید باهام خوب باشی؟"

لوتی:"چون از امروز هم اتاقی هستیم و نمیخوام با هم اتاقیم مشکل داشته باشم."

السا:"مشکلی پیش نمیاد فکر کن نامرئیم."

لوتی:"اما من دارم میبینمت."

السا:"چرا باید بخوای دوستم بشی؟"

لوتی:"چرا باید دشمنت بشم؟"

السا:"چون برای همه خوشایندتره که دشمنم باشن."

لوتی:"تو واقعا تو اعتماد کردن مشکل داری ولی من نمیخوام دشمنت باشم بهرحال تو دختر لویی هستی."

السا:"حداقل این چرند آخریه رو نمیگفتی."

لوتی بحرفم خندید:"حالا میفهمم که وقتی لویی میگفت بد رو اعصابشی منظورش چیه."
لبخند زدم

لوتی:"میدونی لبخند زشتت میکنه همیشه اخمو باش."

چشامو چرخوندم و گفتم:"پس تو درموردم فکر بدی.."

لوتی:"من به دیوونه بازی های لویی عادت کردم اولین بارش که نیست.

و ادامه داد: "ببین من از اتاق میرم بیرون و برمیگردم و وانمود میکنیم برای اولین باره که همدیگه رو دیدیم چطوره؟"

السا:"قبوله"
و رفت بیرون

لوتی:"تو باید السا باشی درسته؟"

با لبخند گفتم:"البته و شما؟"

لوتی:"من شارلوتم ولی لوتی صدام کن."

السا:"خب من السام ولی الی صدام نکن. از آشناییت خوشحال شدم."

لوتی:"از مامان شنیدم که از امروز هم اتاقی منی."

السا:"خب من خیلی مایه دردسر نمیشم فقط یه جای یه متری میخوام که نقاشی بکشم."

لوتی:"اوه واقعا؟ پس به نقاشی علاقه داری؟"

السا:"یجورایی زندگیم بهش وابسته اس."

و جفتمون خندیدیم

----------------------------------

با لرزشی از سرما از خواب بیدار شدم و به ساعت روی میز کنار تخت لوتی نگاه کردم لعنت ساعت 3 صبح بود من چرا الآن بیدار شدم؟

و در کمال تعجب دیدم که تقریبا خودمو برهنه کردم و پتوم جمع شده و چروکیده کنارم افتاده با ترس به لوتی نگاه کردم و از خوش شانسیم اون خواب بود. خیلی احمقانه بود که یادم نمیومد کی خودمو لخت کردم ولی بجز شرتم هیچی تنم نبود سریع لباسامو پوشیدم وخودمو مثل ساندویچ تو پتوم پیچیدم.

لوتی:"حالت خوبه السا؟"

اون بنظر بدجور خواب آلود میومد ولی همون زمزمه ی نامفهومش حسابی منو از جا پرونده بود.

السا:"مشکلی نیست ببخشید بیدارت کردم."

اون بدون اینکه چشماشو باز کنه زمزمه کرد:"اوهوم" و دوباره خوابید و من یه نفس راحت کشیدم هرچی غلت میزدم خوابم نمیبرد دیگه رسما داشتم عصبی میشدم از جام بلند شدم و رفتم سر وسایلم که خودمو خسته کنم و بخوابم که نگاهم به لوتی افتاد که مثل یه عروسک زیبا خوابیده اگه چند دقیقه ی پیش باهام حرف نمیزد واقعا فکر میکردم یه عروسک باربیه موهای بلوند و پوست یکدستش اونو از زیبایی انسان وار دور کرده بود و تبدیل به مخلوقی با زیبایی بینقص شده بود واقعا چطور امکان داره لویی برادر این باشه دفتر نقاشیمو برداشتم و رفتم کنار پنجره تا یکم نور داشته باشم و شروع به طرح زدن کردم و تمام تلاشمو کردم که گند نزنم وقتی کارم تموم شد لبخندی زدم و کنار نقاشی یه یادداشت کوچولو نوشتم و روی میزش گذاشتم از بس تو نور کم به کاغذ زل زده بودم چشام خسته شده بود برای همین تصمیم گرفتم تا خواب از سرم نپریده بگیرم بخوابم

DaddyWhere stories live. Discover now