همون طور که احساس میکردم یکی داره تکونم میده از خواب پریدم و فهمیدم فیزی داره با وحشت صدام میکنه.نفس نفس میزدم و احساس میکردم تمام بدنم عرق کرده با صدای خس خس مانندی گفتم:"من خواب دیدم؟"
فیزی که هنوز ولوم صداش بالا بود گفت:"اینو تو باید بهم بگی."
مطمئنا داشتم خواب میدیدم ولی بازم یادم نمیومد چی دیدم.
صبرکن ببینم یادم نمیاد چی خواب دیدم؟ این یعنی...
با وحشت این که دوباره خودمو خیس کرده باشم پتو رو از روی خودم کنار زدم و با دیدن ملافه های خشک نفس حبس شده امو آزاد کردم.فیزی:"معمولا هر چند وقت اینکارو میکنی؟"
السا:"5 ساله که برام اتفاق نیفتاده."
فیزی:"پس ممکنه مشکلت حل شده باشه داشتی در مورد چی خواب میدیدی؟"
السا:"اصلا یادم نمیاد."
فیزی:"تو یه احمق به تمام معنایی."
خنده ام گرفت:"میشه یکم آب بخورم؟"
اون گفت:"باید بری آشپزخونه اما در قفله."
السا:"مهم نیست."
و دوباره دراز کشیدم:"شب بخیر"
فیزی:" بیا با حرف زدن مشکلاتمونو حل کنیم."
بطرفش برگشتم و با تعجب ابروهامو بالا دادم و فیزی ادامه داد:"تو به خودت صدمه زدی و در ضمن عرقم کردی آب بدنت کم شده و مطمئنا تا فردا دووم نمیاری و منم هیچ برنامه ای برای اینکه فردا با تو اینجا زندانی بمونم ندارم."
السا:"از کجا میدونی صحبتمون به مشاجره نمیکشه؟"
فیزی:"خب تا امتحان نکنیم نمیفهمیم درسته؟"
تایید کردم:"باشه پس از این شروع میکنیم من نمیخوام مخ داداشتو بزنم."
فیزی:"پس چرا..؟"
السا:"نمیدونم از خودش بپرس."
فیزی:"گفت دخترشی."
السا:"فکر نکنم این طور باشه."
فیزی:"منم همین طور."
السا:"دیگه ازم نپرس چه ربطی به لویی دارم این سوال خودمو هم گیج میکنه."
فیزی:"تو اندامت واقعا زشته به محض این که لباستو درآوردی چندشم شد."
السا:"خیله خب اگه هدفت این بود که اشکمو در بیاری تقریبا موفق شدی."
فیزی:"اخلاقتم ناجوره."
پوزخند زدم:"حداقل من مثل یه گربه ی خشن نیستم."
فیزی:"رو اعصاب آدمی."
و خندیدبا خنده گفتم:"نه بیشتر از تو."
فیزی:"موهات مثل پشم گوسفنده."
السا:"خیله خب من چیزی نمیگم موهای تو خوشگله."
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_