از دیدگاه راوی
لویی : "اوه که چقدر دلم میخواد تمام استخوناشو خرد کنم. اون یه عقب مونده ی مغز فندقیه."زین خندید و همون طور که نیمخیز روی کاناپه ولو شده بود از بطری آبجوش سرکشید.
لویی پایین کاناپه یه چندتا پاپ کرن تو دهنش انداخت و نگاهشو از صفحه ی تلویزیون گرفت: "کجای حرفام خنده دار بود؟ اون امروز داشت بهم التماس میکرد بهش تجاوز نکنم انگار که من یه متجاوزم اون اصلا نفهمید که چقدر برای اون اتاق خواب مزخرفش وقت گذاشتم و چقدر سخت بود که چیزای آبی دخترانه پیدا کنم. این کارو کردم چون اون عاشق رنگ آبی بود و اون اصلا اهمیتی نداد فقط یه ریز متهمم کرد."
زین:"لویی نمیخوام بازم بهت بگم که اون دختر حق داره, هرچند که داره"
لویی:"خب حالا که داری طرفشو میگیری باید یه چیزی بهت بگم اون بهم گفت که بهت زنگ بزنم چون قرار بوده ما اونو قسمت کنیم."
زین صورتشو جمع کرد و گفت:"چی؟؟"
لویی:"دقیقا اون یه قضاوتگر کوچولوی رو اعصابه."
زین سری به تایید تکون داد: "اعتماد بنفسشم بالاست من عمرا اون دخترو میکردم اون هیچی نداره."
لویی یه نگاه ترسناک به زین انداخت
زین:"چیه؟ اون بهم گفته متجاوز من نمیتونم در جوابش یه چیزی بگم؟"لویی با لحنی تهدیدوار گفت:"تو دخترمو دید زدی؟"
زین: "لویی تو واقعا نمیدونی با این ژستت چقدر خنده دار شدی."
لویی هشدار داد: "من جدی بودم."
زین:"اوه بیخیال, گفتم که جذبم نکرد."
لویی: "بهتره همینطور باشه."
زین: "الآن اون کجاست؟"
لویی : "خونه اس."
زین: "تنها؟"
لویی: "نه اسکوبی دو رو گذاشتم جلوی در نگهبانی بده."
زین: "اون بالاخره میفهمه که تو نمیخوای اذیتش کنی. این فقط یکم زمان میبره."
لویی:"و هیچ تضمینی هم نیست که تو این زمان من بتونم خودمو کنترل کنم و نکشمش اون واقعا رو اعصابه."
زین اخم کرد: "من نمیفهمم چرا اصلا اونو بفرزندی گرفتی وقتی نمیتونستی دو دقیقه تحملش کنی."
لویی دوباره به تلویزیون خیره شد و با لحن ملایمتری گفت:"اون همیشه اینطور نیست."
زین: "بهتره بری خونه."
لویی:"نه من عمرا برم خونه. اگه برم خونه و اون دوباره یجوری نگام کنه انگار که میخوام بهش دست درازی کنم دیگه رسما میکشمش."
زین: "برو خونه بچه هایی مثل اون به تنهایی عادت ندارن. اونا همیشه تو یه جمع از همسن و سالای خودشون بودن ممکنه تنهایی بترسه."
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_