الایزا با حرص گفت:"میشه بگی فلفل قرمز کجاست؟"هری:"نه الایزا فلفل قرمز اعصاب آدمو تحریک میکنه تو به اندازه ی کافی عصبی هستی"
الایزا:"حتی غذای مورد علاقمو نمیتونم با چاشنی مورد علاقه ام بخورم؟ لعنت بهت هری"
هری سرشو از بشقابش بلند کرد و با دیدن یه خط ملتهب قرمز که بسختی از گوشه ی آستین الایزا دیده میشد اخم کرد و با چنگالش بهش اشاره کرد:"اون چیه؟"
الایزا سریع دستاشو زیر میز قایم کرد:"هیچی"
هری عصبانی از جاش بلند شد و بسمت الایزا رفت و مچ الایزا رو محکم تو دستش گرفت و آستینشو پایین زد ساعد السا پر از زخم و بریدگی بود و همه اشون تازه و ملتهب بنظر میرسیدن"
الایزا با وحشت با هوایی که تنفس میکرد خفه شد و هری که رسما داشت از بینیش آتیش بیرون میومد:"تو واقعا بخودت صدمه زدی؟چی تو فکرت میگذره؟"
الایزا دستشو کشید و با دستپاچگی آستینشو پایین آورد:"بتو ربطی نداره"
هری:"نباید اینکارو بکنی میفهمی نباید"
الایزا:"کی اهمیت میده؟ من مردم حالا چند تا خراش روی یه جسد بیفته مگه چقدر فرق ایجاد میکنه"
هری:"الایزا تو نمردی ما باید بهترین تلاشمونو بکنیم برای اینکه تو پیش پدرت برگردی اون وقت تو شروع به خودزنی کردی؟ واقعا؟میدونی هرکدوم از این زخما چقدر دردسر پشت سرشونه؟"
الایزا:"دهنتو ببند انقدر نگو که میخوای منو پیش پدرم برگردونی تو فقط داری اینجا عذابم میدی میفهمی الآن چند وقته ندیدمش و چقدر دلم براش تنگ شده؟ آره بخودم صدمه میزنم چون اینطوری یکم از دردهام کم میشه آره دارم خودمو بخاطر یه پرونده ی سیاه داشتن تنبیه میکنم چون همون پرونده ی سیاه اونو ازم گرفت"
هری:"الایزا من اینجام که کمکت کنم و اونوقت تو همه اینا رو تو مغز کوچیک خودت نگه میداری میتونستی اینارو بهم بگی قبل از اینکه خودتو ببری"
الایزا:"چی رو باید بهت بگم؟"
هری:"هر چیزی که تو اون مغز فندقیت آزارت میده"
الایزا:"و تو کی هستی؟ تو هیچ ربطی به من نداری من به سختی میشناسمت"
هری:"من کسیم که میخواد کمکت کنه من میخوام به بهترین دوستم کمک کنم که دخترشو داشته باشه"
الایزا:"با بستن من به صندلی کتک زدنم؟ مغزمو با چرندیاتت خوردن؟"
هری:"تو حتی یه بارم تلاش کردی که خودتو بهتر کنی؟ تو فقط داری سقوط میکنی ونمیذاری کسی کمکت کنه چرا الایزا؟"
الایزا:"چون نمیخوام نجات پیدا کنم من نمیخوام پیش لویی برگردم"
هری پوزخندی زد:"داری باهام شوخی میکنی دیگه تو خودزنی کردی چون دیگه نمیتونی با اون باشی اونوقت میگی نمیخوای برگردی؟"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_