صدای ناله های سم میومد. از اینکه مثل پیرهن جرش داده بودم اصلا پشیمون نبودم فقط آرزو میکردم ای کاش بجای سفره کردن شکمش سوراخ کونشو براش گشاد میکردم.پنج دقیقه ای از وقتی که هشدار داده بودن میگذشت و هنوزم ما اینجا بودیم.
چرا؟ چون سم درجوابشون مارو تهدید به مرگ کرد . اونا نمیخواستن سر جون ما ریسک کنن و فقط ازشون خواستن تسلیم شن. اوه باشه آقا پلیسه چون تو گفتی حتما بحرفت گوش میکنن. اونا فقط یه مشت احمقن.ناله های سم قطع شد و این یعنی دوباره سرهمش کردن صدای قدم هاییو به سلولمون شنیدم و آنی محکم منو تو بغلش گرفت.
در باز شد و سم با یه اسلحه تو دستش وارد شد.
السا: "اوه تو هنوز زنده ای؟"
سم:"یادمه وقتی 15 سالم بود نگرانم میشدی."
السا:"ببین من نمیدونم این اطلاعاتو از کجا آوردی ولی دیگه به اسم جیسن باهام کثیف بازی نکن."
سم پوزخند زد:"واقعا فکر کردی من دارم نقش بازی میکنم؟"
السا:"دهنتو ببند. جیسن هیچوقت یه عوضی نبود نمیتونی با این چیزا گولم بزنی."
آنی که از فریادم ترسیده بود خودشو ازم جدا کرد و من از جام بلند شدم و انگشت تهدید بسمتش گرفتم:"فقط یه بار دیگه..."
سم:"یادت میاد با هم انبارو آتیش زدیم چون میخواستیم فرار کنیم؟ اما کارا خوب پیش نرفت و من اون تو گیر افتادم."
قبل ازینکه از اون خاطره ی دردناک اشکم در بیاد جیغ زدم:"دهنتو ببند جیس تو اون آتیش سوزی مرد. تو داری از چیزایی که میدونی سو استفاده میکنی تو حتی صورتتم شبیهش نیست فکر کردی چون چشات سبزه باور میکنم؟"
اون بی توجه به من ادامه داد:"اوه اون روزی که تو تیمارستان همدیگه رو دیدیمو یادم نمیره تو پرستارتو گاز گرفتی و در رفتی اما خیلی خوش شانس نبودی چون من اتفاقی جلوی راهت سبز شدم و بهم خوردی و افتادی و اونا تونستن بگیرنت بخاطرش ازم متنفر بودی یه عقاید عجیبی هم در مورد آدمای چشم سبز داشتی."
السا: "آشغال هر چه قدرم سعی کنی نمیتونی وانمود کنی اون هستی من باور نمیکنم."
سم:"چون وقتی مردم میخوان چیزی رو برات توضیح بدن گوش نمیدی و با لجبازی فقط افکارتو فریاد میزنی."
السا":تو از کجا این همه در موردم میدونی؟"
اون بهم خندید:"محض رضای خدا السا ما چند ماه رو با هم گذروندیم و بعدشم من سوختم و بردنم یجای دیگه و دیگه درموردت نشنیدم."
السا:"یعنی میخوای بگی صورتت سوخت و مجبور شدی عملش کنی؟!"
سم:"اسم واقعیت ملیناست قبل ازینکه به السا تغییرش بدی اسمت ملینا بود."
این خصوصی ترین چیزی بود که داشتم وقتی 13 سالم بود مطمئن شدم که هیچ کس در موردش نمیفهمه.
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_