از دیدگاه هریهمونطور که داشتم وانمود میکردم که دارم اسلحه امو چک میکنم آروم گفتم:"السا بجای تقلا کردن یه راه حلی پیدا کن"
و سرمو بالا آوردم و اون تو صورتم غرید:"راه حلش فقط پاره کردن صورت توئه"
اوه افکار این دختر واقعا خشنن خوبه که بستمش به صندلی و اون بجز غریدن کار دیگه ای نمیتونه بکنه من واقعا با الایزا امنیت جانی ندارم
الایزا:"منو آزاد کن"
هری:"نه خوشگله من به صورتم بدجور وابسته ام نمیتونم بذارم داغونش کنی"
اون داد زد:"بذار برم عوضی"
هری:"نه الایزا تا وقتیکه مشکلت حل نشه نمیتونم ببین تو باید یاد بگیری آتیش درونتو خاموش کنی زود باش افکارتو آروم کن"
الایزا:"افکار من فقط با زنده سوزوندن توئه آروم میشه"
نه اون واقعا نمیخواد کمکی به بهتر شدن اخلاقش کنه
هری:"الایزا فقط تمرکز کن تو چرا ازم عصبانی ای؟"الایزا:"چون ازت متنفرم"
هری:"چرا؟"
الایزا:"چون نفرت انگیزی"
هری:"چرا؟"
الایزا:"چون یه دیوث عوضی رو اعصابی"
هری:"درمورد فحش دادن چی گفتم؟"
الایزا:"تو برام قانون تعیین نمیکنی سرکیری"
آروم باش هری خشمتو کنترل کن میدونم که میخوای بزنی دندوناشو بریزی بیرون ولی آروم باش باید صبورتر باشی کار احمقانه ای نکن
الایزا:"میشنوی چی میگم؟ تو فقط یه کیر دوشی بگا رفته ای"
بگا بدن هرچی گفته ی روانشناسی درمورد کنترل خشمه این دختر باید ادب شه
از جام بلند شدم و یه مشت به چونه اش زدم و اون و صندلی ای که بهش بسته شده بود باهم روی زمین افتادن و بعد چندتا ضربه پشت سرهم با پا به شکمش زدم طوریکه نمیتونست نفس بکشه
و بعد کنارش زانو زدم و دیدم از درد چنان لباشو گاز گرفته که ازش خون میومد نه الآن وقت دلسوزی نیست ابدا نیست دستمو تو موهاش فرو بردم و با حرص به عقب کشیدمشون:"دیگه بهتره با اعصاب من بازی نکنی چون برخلاف چیزاییکه تو ذهن خرابته من نجاتت دادم و در حال حاضر تنها کسی هم که میتونه تحملت کنه منم تنها کسی که میتونه کمکت کنه و با بدرفتاری با من چیزی بدست نمیاری بجای اینکه تو افکار و احساسات در همت غرق بشی یاد بگیر کنترلشون کنی چون نتونستی تو همه ی این سالها کنترلشون کنی گذشته ات یه پرونده ی سیاهه که آینده اتو بلعید میخوای بازم ادامه بدی پس گوش کن اگه همینطوری ادامه بدی دیگه هیچوقت نمیتونی ببینیش دیگه هرگز نمیبینیش ما باید بتونیم ثابت کنیم که تو از لحاظ روانی سالمی ولی تو مدام عکسشو بهمون ثابت میکنی تنهات میذارم و ازت میخوام فکر کنی یه بارم شده بجای واکنش بیش از حد فکر کن الایزا اگه هویت و زندگی و پدرتو میخوای فقط فکر کن ...میخوای با کی بجنگی من که میخوام بهت کمک کنم یا تینا که زندگیت تو دستاشه؟"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_