د.وست:"آقای تاملینسن خواهش میکنم آروم باشین"لویی اصلا نمیتونست آروم باشه صورتش سرخ و پر از اشک بود و موهاش تا حدی درهم بود کت و شلوار عزاشم با وضع شلخته ای تنش کرده بود موجودی درهم شکسته که انگار قرار بود هر لحظه از هم بپاشه اون گلوی د.وست رو گرفت و با تمام قدرش اونو پرت کرد و مشتای پی در پی اشو روی صورتش فرود آورد:"تو اونو کشتی تو دخترمو کشتی"
چند نفر به کمک د.وست اومدن و لویی رو عقب کشیدن و لویی کلماتشو پارس کرد:"تو اونو نگه داشتی که عذابش بدی تو و تینا دخترمو کشتین من احمق بودم که اونو با شما تنها گذاشتم"
و آروم روی زانوهاش افتاد و سرشو روی زانوهاش گذاشت و گریه کرد یه درد عمیق رو تو سینه اش حس میکرد انگار که یهو تو روشنایی روز تاریکی دورشو گرفته بودبه تابوتی که قرار بود تو بستر سرد و تاریک و بیرحم خاک رها بشه نگاه کرد نه السا از تاریکی میترسه نباید اونو اونجا بذارن و یه حقیقت تلخ السا دیگه نمیتونه ترس رو حس کنه چون مرده چون اون تنهاش گذاشت و انقدر زجرش دادن که مرگ رو به زندگی ترجیح داد هرچه قدرم که دنبال مقصر بگرده بیفایده اس چون خودش بود که السا رو کشت اون نتونست پدر خوبی براش باشه و فقط اونو بکشتن داد
فلش بک
السا:"میخوام بهم یه قول کوچولو بدی"
لویی:"چی؟"
السا: دیگه بابای هیچ دختری نباشی من نمیخوام بابامو با کسی قسمت کنم"
لویی:"خب اگه دلم بخواد چی؟"
السا با مشتش محکم روی به شونه ی لویی کوبید:"جرئتشو نداری"
لویی:"من حتی نمیتونم از پس تو بربیام چرا باید یه دختر دیگه بخوام؟"
السا:"قول بده حتی اگه من مردم"
لویی:"السا فقط ببندش"
السا:"قول بده"
لویی:"قول تو تنها دخترمی و تنها دخترم باقی میمونی"
السا خندید و خودشو مثل دختر کوچولوها به لویی چسبوند و لبخند کجی روی صورت لویی نشست
پایان فلش بکوقتی تابوت رو تو گودالیکه براش کنده شده بود گذاشتن برای چند لحظه حس کرد قلبش نمیزنه واقعا باورش نمیشد السا مرده فقط منتظر بود که السا محکم بکوبه به در تابوت و وقتی بیرونش آوردن مثل فاحشه ها جیغ بزنه که کدوم نابغه ای جرئت کرده دفنش کنه ولی این اتفاق نیفتاد حتی وقتی گودالو پر کردن السا آروم تو تابوتش خوابیده بود اون مرده بود السا دیگه مرده بود
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_