از جام به سختی بلند شدم انگار که یکی تمام استخونامو شکسته بود و نمیتونستم تکون بخورم. با دیدن گوشه ی بالشتم که رد دندونام روش افتاده بود فهمیدم دلیلش چیه دوباره گریه کرده بودم.
وقتی هم که گریه میکنم تا وقتی که از خستگی بخوابم تمام ماهیچه هام منقبض میشن و قفل میکنن.
اصلا ساعت چند بود؟ من چقدر خوابیده بودم؟ دور و برم تاریک بود و نمیتونستم راحت ببینم. بلند شدم و روی لبه ی تخت نشستم.
یکم بازوها و کتفمو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم تا بیدار شن. موهای روی صورتمو که از حالت صاف دراومده بودن و داشتن فرفری میشدن رو پشت گوشم انداختم چشامو مالیدم و از تخت پایین اومدم.رفتم بیرون اتاق و موجی از بوی غذاهای خوشمزه به دماغم خورد و یه لحظه باعث شد لبخند بزنم و خواب از سرم بپره.
با کنجکاوی رفتم سمت آشپزخونه و دیدم لویی سخت مشغوله و داره یه چیزایی رو خرد میکنه و میریزه تو یه قلبلمه که روی اجاق گازه همین طوری به دستاش که با ناشیگری داشت یه دسته سبزی رو خرد میکرد خیره شده بودم که با صداش غافلگیر شدم: "معلومه یکی خیلی گشنشه."
اون هنوزم به سبزی ها خیره شده بود و داشت لبخند میزد.صادقانه گفتم: "آره خیلی گشنمه."
لویی:"خوبه هرچی بیشتر گشنه ات باشه کمتر مزه ی بد اینا رو میفهمی."
و با کارد تو دستش که حسابی بهش سبزی چسبیده بود به غذا هایی که داشت درست میکرد اشاره کرد.خندیدم ولی خیلی بیرمق بود لویی بهم نگاه کرد و اونم لبخند زد ولی داشت یجوری به صورتم نگاه میکرد.
خب درکش میکنم صورتم همیشه بعد از گریه رنگ پریده و پف کرده و تا حدی کبود بود.السا: "حالا چی پختی؟"
لویی شونه اشو بالا انداخت: "اسم ندارن هرچی دستم اومد ریختم تو قابلمه."
با بی صبری گفتم: "پس کی آماده میشن؟"
لویی: "صبر کن بچه."
رفتم سر قابلمه ها و در یکیشونو برداشتم و با ذوق گفتم:"سوپ پیاز؟"
لویی :"آره چون شنیدم عاشق پیاز پخته ای."
السا:"معلومه که عاشقشم."
لویی:"فقط پیازا رو کبابی درست کردم ممکنه مزه اش یکم فرق داشته باشه."
السا:"تا وقتی که پیاز باشه مهم نیست."
لویی:"بهتره بری اونور این طوری میسوزی بچه."
السا:" نمیسوزم."
لویی:" تا نیم ساعت دیگه تموم میشه برو تا اون موقع تلویزین نگاه کن."
السا:"نمیخوام"
لویی:"لجباز"
رفتم در یه قابلمه ی دیگه رو باز کنم که بخارش یکم آرنجمو سوزوند با دهن بسته یه ناله ی آروم کردم و درو گذاشتم امیدوار بودم اون نشنیده باشه ولی شنیده بود:"دیدی خودتو سوزوندی؟"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_