الایزا درحالیکه سرش تیر میکشید و کوفتگی رو تو تمام بدنش احساس میکرد با ناله های منقطع سرشو از روی فرمون برداشت و از ماشین پیاده شد ولی بخاطر سرگیجه ای که داشت روی زمین افتاد و صدای ناله ی پشت سرهم یه گربه رو شنید سرشو برگردوند و یه بچه گربه ی مشکی رنگ دید که دوتا پای عقبش سفید بودن و داشت بالای سر یه گربه ی له شده میو میکرد
احساس گناه تمام وجود الایزا رو گرفت اون مادر اون بچه گربه رو کشته بود و صدای بچه گربه رو اعصابش بود رفت جلو و بچه گربه با دیدنش از ترس میو رو متوقف کرد و آماده ی فرار بود که الایزا هم شروع به میو میو کرد و بچه گربه جوابشو داد ولی معلوم بود که بچه گربه هنوزم بهش اعتماد نداره الایزا روی زانو هاش نشست و آروم میو کرد و بهش نزدیک شد و پشت گردنشو گرفت و بلندش کرد و اونو به سینه اش چسبوند و گریه کرد:"متاسفم"
گربه تقلا کرد تا از دستش فرار کنه اما الایزا بهش اجازه نمیداد اونو بالا آورد تا بتونه به صورتش نگاه کنه و با چشمای سبز گربه که مثل زمرد میدرخشیدن مواجه شد چشماش مثل برگهای درخت پرتغال پررنگ بودن و یه لحظه یاد هری افتاد چشمای اون سبز بود اما نه به این خوشرنگی زیبایی چشمای هری بخاطر قاب سیاه دورش بود :"من مراقبت میمونم کوچولو تنهات نمیذارم"
و گربه میو کرد و اون به گریه افتاد:"من متاسفم"که صدایی شنید:"اون کوچولو تنها کسی نیست که باید ازش معذرت بخوای"
و برگشت و با چشمای سبز هری مواجه شد هری بنظر بدجور عصبانی بودالایزا:"من یه قاتلم"
هری:"خوب شد کشفش کردی واقعا چی تو سرت بود که از خونه زدی بیرون؟"
الایزا:"نمیتونستم نفس بکشم میخواستم یکم باد به کله ام بخوره"
هری:"و دست بر قضا مامان اون فسقلی رو کشتی"
الایزا داد زد:"میشه بس کنی من خودم به اندازه ی کافی احساس گناه میکنم"
هری:"خوبه به احساس گناه کردن ادامه بده شاید دفعه بعد از اینکارا نکنی"
الایزا:"تو هیچ کمکی نمیکنی که حال آدم بهتر شه"
هری:"چون یه دختر که ازش خوشم میومد گفت نمیتونه تو هوایی نفس بکشه من دارم نفس میکشم و بعد هم ماشینمو دزدید و فرار کرد و تمام مدتی که با خودم فکر میکردم کدوم قبرستونی پیدات کنم و اینکه حالت خوبه یا نه داشتی با رانندگی دیوانه وار خودتو بکشتن میدادی و ببین ماشین خوشگلمم ناکار کردی و اوه تازه یه قتلم باید به لیست اضافه کنم چرا؟چون از اولین رابطه ات ترسیدی و بجای اینکه ازم بخوای که حداقل آرومت کنم رفتی دنبال دیوونه بازیهای خودت"
الایزا خواست چیزی بگه که هری حرفشو قطع کرد:"دوباره اون جمله مزخرفتو بگی مردی الایزا اینکه من از پس خودم برمیام و از از اینجور چرندیات...
الایزا:"هری..."
هری:"انقدر ادای آدمای کاملو در نیار چون هیچکس کامل نیست"
الایزا:"هری..."
هری:"همه ی ما اشتباه میکنیم و به کمک احتیاج پیدا میکنیم"
الایزا:"هری..."
هری با عصبانیت تشر زد چه مرگته؟
و الایزا از هوش رفت هری زیر لب غرید:"عالی شد"------------------------------
هری:"بذار پانسمان سرتو عوض کنم"الایزا:"خودم میتونم"
هری:"واقعا میخوای عصبانیم کنی؟"
الایزا:"تو همیشه عصبانی ای"
هری:"احساس نمیکنی دلیلش یه بلوند مادر زاده"
الایزا:"من موهای طبیعیم قهوه ایه"
هری:"من که میگم فقط علائم بلوند بودنو داری"
الایزا:"حالا هرچی خودم پانسمانمو عوض میکنم"
هری:"اوه خدایا این دختر مثل قاطر لجبازه"
الایزا:"خیله خب ولی سریع انجامش بده باید برم دارسی رو بشورم"
هری اخم کرد:"دارسی؟"
الایزا:"آره چشماش سبزه و یه دختره با خودم گفتم شاید دارسی خوب باشه"
هری:"تو اسم دختر منو گذاشتی رو یه گربه؟"
الایزا:"حالا مگه چی شده؟"
هری:"این احمقانه اس یه اسم دیگه انتخاب کن"
الایزا:"تو اصلا از کجا میدونی دختر دار میشی اومدیم و زنت سه تا پسر بدنیا آورد"
هری:"اونوقت بهش فکر میکنم بهت گفته باشم اسم اون گربه رو عوض میکنی وگرنه بد میبینی"
الایزا شونه اشو بالا انداخت:"نمیشه بهش عادت کرده"
و گربه رو صدا زد:دارسیییی؟
بچه گربه شیطنت کنان دوید سمت الایزا و خودشو به پاش مالید الایزا با یه لبخند پیروزمندانه گفت:"دیدی؟"هری:"ازت متنفرم السا"
الایزا:"الایزا اینطوری لوم میدی احمق"
هری:"از اولم باید برای نجات زندگیم دو دستی تقدیم تینات میکردم"
الایزا:"دیگه دیر شده"
هری:"دفعه بدی قراره چیکار کنی؟خونه امو به آتیش بکشی؟"
الایزا:"پیشنهاد بدی هم نیست"
هری:"حالا میخوای چیکار کنی؟"
الایزا:"اسم دارسی رو عوض نمیکنم"
هری:"درمورد گربه حرف نمیزنم درمورد مشکلت"
الایزا لباشو گاز گرفت و بسختی آب دهنشو قورت داد
هری یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداخت:"ببینم قیافه ی من شبیه متجاوزاست؟"الایزا:"نه"
هری:"پس اونطوری نگام نکن"
الایزا:"برنامه ی درمانیت چیه؟"
هری:"عوض کردن اسم گربه"
الایزا:"فکرشم نکن"
هری:"میبینیم"
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_