امروز جالب بود صبح یکم دیر از خواب بیدار شدم نزدیکای ساعت ده و وقتی تو آشپزخونه داشتم به بدنم کش و قوس میدادم یهو صدای جیغ شنیدم و متعاقبا منم جیغ زدم و با دیدن لوتی گفتم:"چه مرگته لوتی منم السا"لوتی موهای قهوه ایشو پشت گوشش انداخت صبر کن ببینم مگه اون بلوند نبود؟ :"لوتی حاضرم قسم بخورم دیشب که رفتیم بخوابیم موهات بلوند بود چیکارشون کردی؟"
اون دختر جواب داد:"من لوتی نیستم و بهتره تو برام توضیح بدی که وسط آشپزخونه ما چیکار میکنی."
السا:"اومدم آب بخورم."
دختره:"ببخشید که به اندازه ی کافی قانع نشدم."
السا:"ببینم اسم تو فیزیه نه؟"
فیزی اخم کرد:"تو اسم منو از کجا میدونی؟"
دستمو بسمتش دراز کردم:"من السام خواهر خونده ات از آشناییت خوشوقتم."
فیزی:"ببینم تو همون دخترخونده ی لویی نیستی؟"
السا:"خود خودشم."
فیزی:"برادرم احمقتر از اونیه که حتی بهش فکر کرد."
السا:"با اینکه خیلی نمیشناسمش ولی باهات موافقم."
فیزی:"حداقل میتونست یه خوشگلترشو گیر بیاره."
خیله خب من از اون دخترا نیستم که وقتی بهم میگن خوشگل نیستم گریه کنان فرار کنم ولی اون دیگه رسما داشت بهم توهین میکرد.
السا:"بیا از بحث قیافه هامون خارج بشیم و برگردیم به معارفه امون."
فیزی:"سعی نکن با اخلاق خوب نشون دادن سرم شیره بمالی من ازت خوشم نمیاد."
پیشونیمو خاروندم و با لبخندی زورکی گفتم:"منم نا خودآگاه همین حس بهم دست داد هر چند بنظرم تو خوشگلی."
فیزی:"این چه ربطی داشت؟"
السا:"نمیدونم ولی بنظرم اومد خوشگلی مخصوصا موهات."
فیزی به موهام نگاه کرد:"درک میکنم که دلیل حسادتت چیه."
شونه امو بالا انداختم:"خب چندان خوش شانس نبودم و از خزانه ژنی پدر و مادری که نمیشناسمشون این دراومد." و به خودم اشاره کردم.
اون لبخند زد:"تو هم یه دیوونه ای نه؟"
السا:"یجورایی"
که صدای لویی توجه هر دومونو جلب کرد:"فیزی دلم برات تنگ شده بود شیرین عسل"نمیدونم بخاطر حضور من بود یا اون کلا اینطوریه ولی پرید تو بغل داداشش و منم از حسادت تا اعماق کونم جزغاله شد.
اون از بغل لویی پایین اومد و گفت:"کجا بودی میدونی چقدر منتظرت بودم؟"
لویی:"یکم درگیر بودم اوه السا هم که اینجاست."
YOU ARE READING
Daddy
Fanfictionمن 18 سالمه تو فقط 5 سال ازم بزرگتری چطور میتونی بابام بشی؟ Cover by: @_exentric_