4

331 101 117
                                    

روی تختش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود. نمیدونست چقدر وقت روی تخت دراز کشیده، بدون اینکه خوابش ببره یا حتی یک میلیمتر از جاش تکون بخوره.

درست بعد از اینکه شام خورد و کارای شرکتو انجام داد به اتاقش اومد تا سریع بخوابه که فردا بتونه سر وقت به کافه بره و به شرکتش هم برسه.

ولی حالا تمام فکر و ذکرش درگیر پسر موفرفری بود. هری تمام ذهن لویی رو به تسخیر خودش درآورده بود و تصمیمی هم برای بیخیال شدن نداشت.

لویی تمام روز رو توی شرکت بود تا بتونه کارهای عقب موندشو سروسامون بده. ولی بیشتر فکرش پیش هری بود.

دنیل مجبور بود هرچیزیو چند بار بهش بگه چون لویی اصلا حواس جمعی نداشت. تنها شانسی که آورده بود این بود که دنیل مرد خیلی صبوری بود وگرنه همون دفعات اول از شرکت خودش پرت شده بود بیرون.

شب هم وقتی میخواست برای خودش شام درست کنه نزدیک بود بزنه خونرو به آتیش بکشه. حواسش نبود و دستگیره‌ های پارچه ایشو روی شعله‌ی آتیش ول کرده بود.

همه ی این‌ها بخاطر همون پسر چشم سبز بود.

لویی کسی بود که همیشه سریع با همه صمیمی میشد ولی هیچ وقت در این حد نبود که اینطور فکرش درگیر طرف بشه و این براش عجیب بود.

از جاش بلند میشه و روی تخت میشینه. با کلافگی دستشو روی صورتش میکشه و کامل از تخت بیرون میاد.

به سمت آشپزخونه میره و چراغو روشن میکنه. چشماش بخاطر نور اذیت میشن و دستاشو روشون میزاره.

چند ثانیه همون جا وایمیسته تا چشماش به نور عادت کنن و بعد به سمت یخچال میره.

بطریه آب رو درمیاره و چند قورت آب میخوره.

همینطول که در حال نوشیدنه فکری به سرش میزنه. چرا از هری درخواست نکنه باهم قرار بزارن.

بطریو از دهنش فاصله میده و با چشمای گرد شده به روبروش زل میزنه. همچین فکری به ذهن خودش رسیده بود ولی در حدی متعجب بود که انگار یکی داره خیلی عادی بهش میگه برو و به پسری که هنوز یک روزه دیدیش درخواست بده باهات قرار بزاره.

به سمت میز وسط آشپرخونه میره و روش میشینه. بطریه آبو کنار میزاره و دستاشو بهم قفل میکنه و به دهنش میچسبونه.

شاید خیلی هم فکر بدی نباشه چون هری واقعا پسر خوبی بنظر میرسه و برای لویی پارتنر مناسبی میتونه باشه.

دستاشو توی هوا تکون میده و به خودش میگه" سیریوسلی لویی؟ تو حتی نمیدونی اون گی هست یا نه. میخوای به این سرعت بری بهش بگی هی هری بیا مثله بچه های دبیرستانی باهم قرار بزاریم." نگاهشو به زمین میده و همینطور دستاشو تکون میده. انگار واقعا داره با کسی صحبت میکنه." چطوره همین فردا بری و بهش بگی عاشقش هم شدی، ها نظرت چیه؟ عشق در یک نگاه."

Mind (L.S)Where stories live. Discover now