51

111 30 11
                                    

ناگهان چشم هاش باز میشن و از کابوس همیشگیش بیرون میاد. این شده بود وضعیت جدیدش، همین کابوس رو اکثر شب ها میدید و در آخرین صحنه که از روی موتور پرت میشه از خواب میپره.
 
برای دقایقی در همون حالت باقی میمونه و در نهایت بلند میشه و روی تخت میشینه. بدنش پر از عرق شده بود و بالشتش هم وضعیت مشابهی داشت. موهای خیسش رو از روی پیشونیش کنار میزنه و پاهاش رو از تخت پایین میندازه.
 
با زمین گذاشتن پاهاش، از نوک انگشت هاش تا زانوهاش مور مور میشه.
 
سرش رو بلند میکنه و توجهش به نایل که روی زمین در خواب نازش بود جلب میشه.
 
دو شب گذشته هری نتونسته بود به خوبی بخوابه و مدام وسط خوابش با داد از بیدار میشد. تمام این دو شب نایل به پای هری بیدار مونده بود تا بتونه آرومش کنه. پس ترجیح میده الان اجازه بده راحت بخوابه. بهرحال هری دیگه نمیتونست بخوابه در واقع شاید بهتر باشه بگم نمیخواست بخوابه. بدترین کابوسهاش رو توی خواب میدید. تمام خاطرات گذشته‌اش رو به ترسناک ترین شکل ممکن توی خواب میدید و هیچ دلش نمیخواست با دوباره خوابیدن باز هم اونا رو مرور کنه.
 
پس به سختی از روی تخت بلند میشه. با بلند شدنش تازه متوجه میشه تیشرتش بخاطر خیسی عرق به تنش چسیده. با انزجار تیشرت رو از تنش خارج میکنه و بی توجه به خیسی اش روی تخت رهاش میکنه. همونطور بدون لباس از اتاق بیرون میره تا یکم هوا بخوره.

به آرومی در رو باز میکنه تا نایل از خواب بیدار نشه. اون پسر لیاقت یه خواب راحت رو داشت.

وارد پذیرایی مرتب خونه اش میشه و بی هدف به سمت پنجره میره. بازش میکنه تا یکم هوا‌ی تازه به بدن گر گرفته اش بخوره و آرومش کنه.
 
مهم نبود چند بار اون کابوس رو میدید. هر دفعه تاثیرش رو مثل روز اول روی روح و روانش میزاشت.
 
الان دو هفته از زمانی که الا و نایل همه چی رو بهش گفتن میگذره. و هری میتونست به جرعت بگه که در این دو هفته بدترین دوران زندگیش رو گذرونده بود.
 
جدا از کابوس های همیشگی اش که حتی قبل از اینکه خاطراتش رو به یاد بیاره رهاش نمیکردن، وحشتی که در هر ثانیه بهش غلبه میکرد غیر قابل تحمل بود. ترسی که حتی خودش هم نمیدونست دلیلش چیه. هر صدایی میترسوندش، هر حرکتی در هر جایی میدید وحشت میکرد و خیلی چیزهای دیگه که شاید از نظر شما حتی خنده دار باشن ولی برای هری ترسناک ترین بودن. نایل میگفت ترس هاش کاملا عادی هستن. اون تازه فهمیده بود که توی دنیا روح وجود داره و اونا در کنار ما زندگی میکنن. میگفت تو هنوز هم در درون ذهنت حس میکنی زنده ای و اینکه بدونی یه روح داره کنارت حرکت میکنه خیلی ترسناکه.
 
توی این دو هفته اصلا پاش رو از خونه بیرون نزاشته بود. وحشتی که از بیرون رفتن داشت بیشر از هر چیزی بود. نمیتونست بره بیرون و مثل قبل ادعا کنه که هیچ چیز عجیبی اون بیرون نیست. نمیتونست بره بیرون و رد شدن آدم های زنده از خودش یا دیده نشدن توسط اونارو نادیده بگیره. هر چقدرهم الا و نایل بهش میگفتن  که وقتی بیاد بیرون میبینه اونقدر هم ترسناک نیست گوش نمیکرد. درسته که این واقعیت که مرده بود و الان یه روح بود رو باور کرده بود ولی قرار نبود به همین زودی‌ها باهاش کنار بیاد.
 
تو این مدت نایل و الا اصلا تنهاش نزاشتن و واقعا کمک حالش بودن. الا هر سه روز یک بار از خونه میرفت بیرون تا خرید کنه یا اگر نایل و خودش چیزی از خونشون میخواستن بیاره. ولی نایل اصلا از خونه خارج نشد. نمیتونست هری رو تنها بزاره حتی اگر الا پیشش میموند. نایل ترس تنهایی رو حس کرده بود و نمیخواست هری هم اون رو حس کنه.
 
اگر بخاطر الا نبود توی این دو هفته خونه ی هری به یه جهنم واقعی تبدیل میشد. اون کسی بود که خونه رو تمیز میکرد، به نایل و هری غذا میداد و کلا مراقبشون بود. اگر الا نبود الان اون دوتا شبیه دوتا گوریل کثیف میشدن.
 
و اما بگیم از هری . خب اون به معنای واقعی یک کلمه داغون بود. توی این مدت تنها کسی که به خونه ی اونا میومد دکتر هری بود. کسی که اومدنش اجباری بود و با کلی خواهش و تمنا بلاخره هری قبول کرده بود اون بیاد. در تمام مدتی که دکترش توی خونه بود هری نه بهش نگاه میکرد نه بهش دست میزد. تصور اینکه اون یه آدمه که مدت ها پیش مرده و هری الان داره با روح اون آدم حرف میزنه براش وحشتناک بود.
 
از دو هفته ی پیش درصد زیادی از خاطراتش برگشته بودن. فقط یکی از مهم ترینشون که هنوز برنگشته بود حرفی بود که شب آخر زندگیش توی کلاب به لویی گفت. حرفی که باعث شد لویی در حدی عصبانی بشه که اونطور بی احتیاطی کنه و باعث مرگ هری بشه. هنوز نمیدونست اون چیه. جدا از اون بیشتر خاطرات مهمش رو بخاطر میاورد.
 
تا قبل از اینکه خاطراتش کامل شه کابوس هایی درمورد روح ها میدید. مثلا خواب میدید که یه عالمه روح بهش حمله کردن و دارن اونو از جسمش دور میکنن. کابوس هاش در حدی براش ترسناک بودن که حتی نمیتونست مرورشون کنه. بعد از اینکه خاطراتش برگشتن از زندگی قبل از مرگش هم کابوس های وحشتناک میدید . مثلا لحظه ای که تصادف کرد و زندگیش به پایان رسید. خاطراتی که قبلا با لویی، لیام و زین داشت. زندگی پیش از مرگش رو به وحشتناک ترین شکل ممکن توی خواب میدید.
 
به واسطه ی کابوس هاش نمیتونست درست بخوابه و همین مشکلاتی براش به وجود آورده بود. حتی برای الا و نایل هم مشکل شده بود. در اکثر مواقعی که کابوس میدید با جیغ از خواب میپرید و اون دوتا رو هم بیدار میکرد و یا در حین خوابش داد میزد که باز هم باعث بیخواب شدن اون دوتای دیگه میشد. کلا که الا و نایل داشتن به پای هری میسوختن ولی باز هم هیچ اعتراضی نمیکردن. هردوشون این دوران رو گذرونده بودن و بهتر از هر کسی هری رو درک میکردن.
 
حالا که هری خاطراتش رو به یاد میاورد درمورد گذشته‌اش با لویی هم میدونست، میدونست اونا سه سال باهم بودن، میدونست بخاطر لوییه که اون الان مرده و خیلی چیزهای دیگه. از طرفی به واسطه ی دفترچه ی خاطرات لویی میدونست لویی اون شب میخواست ازش خواستگاری کنه و اون حلقه هایی که توی خونه ی زین و لیام دیده بودن در واقع مال هری بوده. حلقه هایی که هری هیچ وقت فرصت نکرد دستش کنه.
 
چرا اون شب تبدیل به بدترین کابوس همشون شد؟ چیشد که اونطور اون شب به گند کشیده شد؟ همه چی خوب بودن. هر شیش تاشون شاد بودن تا اینکه هری اون مشکلی که با پدرش براش پیش اومده بود رو به لویی گفت و بعد همه چی خراب شد. اون شب شبی بود که لیام و زین بهترین دوست هاشون رو از دست دادن، روزی بود که لویی رفت توی کما و تا شیش ماه همونجا موند و بدترین اتفاق اون شب، مرگ هری بود. اون شب شبی بود که زندگی هری برای همیشه تموم شد، فرصت هاش برای یه زندگی خوب به پایان رسید، آرزوهاش خراب شد و خودش هم میدونست دیگه نمیتونه اون زندگی رو پس بگیره.
 
حسش به لویی چی بود؟ خودش هم نمیدونست. لویی اصولا باعث بانی مرگ اون شده بود و هری الان در وضعیت روحی ای قرار داشت که حاضر بود همه چی رو فدا کنه تا دوباره زنده شه. حتی زندگی ای که با لویی داشت رو. حاضر بود تمام اون چهار سالی که با لویی داشت رو فدا کنه تا بتونه دوباره زنده بشه. هرجور فکر میکرد میفهمید که نمیتونه در این دنیا با این وضعیتی که داره زندگی کنه. اون حاضر بود به چهار سال پیش برگرده و اصلا با لویی آشنا نشه تا زنده بمونه.
 
اینکه به همچین چیزی حتی فکر میکرد برای خودش هم ترسناک بود. هری همیشه کسی بود که میگفت به هیچ وجه از آشنایی با لویی پشیمون نیست. همیشه میگفت اگر به عقب برگرده با تمام سختی هایی که بخاطر داشتن رابطه با لویی کشیده باز هم حاضره زندگی با اونو انتخاب کنه، ولی الان دیگه نه. هری الان از بودن با لویی پشیمون بود. از اون چهار سال بودن با لویی که در نهایت باعث مرگش شد پشیمون بود. حاضر بود هیچ وقت با لویی آشنا نشه تا زنده بمونه. تمام عشقی که توی قلب زخمی هری بود نمیتونست جلوی این حس مزخرفش رو بگیره. هری الان در حدی حال خرابی داشت، در حدی ترسیده بود، در حدی ناامید بود و آینده ای برای خودش در این دنیا نمیدید که حاضر بود تمام عشق لویی رو فدا کنه تا یه بار دیگه زندگی کنه. نه اینکه فقط نفس بکشه واقعا زندگی کنه. زنده باشه.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now