36

146 32 90
                                    

یک ماه و نیم از آخرین یادآوری خاطره‌ی لویی که توی همون کلاب اتفاق افتاد میگذره. همچنین دوماه از مهمونی خونه‌ی زیام و اون جریانات.

این یک ماه و نیم خیلی بد نگذشت. لویی جلسه‌های بازگردانی خاطراتش رو با یه دکتر ماهر که هلنا معرفی‌اش کرده بود شروع کرده.

توی این مدت هیچ پیشرفت خاصی نداشته. که البته جای تعجب نداره.

توی این مدت هری دیگه تمام روز‌های هفته رو پیش لویی نبود. خیلی شب‌ها خونه‌ی لویی میموند ولی بعضی روزها رو هم خونه‌ی خودش میموند. وضعیت دانشگاهش بهتر شده بود چون دیگه اونطور نگران لویی نبود.

لویی چند روز در هفته رو میرفت شرکت ولی توان اینکه هر روز بره رو نداشت. عموش خیلی توی اینکار بهش کمک کرده بود و لویی واقعا ممنونش بود. هفته‌ای دو بار پیش روانشناسش میرفت و چند ساعتی رو توی متبش وقت میگذروند.

تو این دوماه هیچ کدوم از دوست‌هاش به جز ویلیام رو ندیده بود. با لیام چند باری تلفنی صحبت کرده بود و ازش درمورد زین پرسیده بود. میدونست لیام هم مثل خودش دوره‌های بازگردانی خاطرات رو طی میکنه. از اِما و رایان هم هیچ خبری نداشت.

از شانس خوب جفتشون خیلی وقت بود خبری از ریچارد مدن نبود. عموی لویی از شراکت لویی با ریچارد خوشحال بود چون بنظرش این پیشرفت خوبی بود ولی لویی اصلا نمیتونست بعد از اون ماجراها از این قضیه خوشحال باشه. هنوز هم یه چیزی ته دلش باعث میشد حس بد و یه زنگ خطری نسبت به مدن داشته باشه.

خلاصه که وضعیت دیگه به اون بدی نبود.

امشب تولد هری بود و قصد داشت یه مهمونی خیلی خلوت با خودش و لویی بگیره. اما لویی قانعش کرد که دوتا مهمون کوچولو هم دعوت کنن.

اِلا و نایل.

خب لویی هنوز بعد از پنج ماه که با هری وارد رابطه شده نتونسته صمیمی‌ترین دوست‌هاش رو ببینه. پس با خودش فکر کرد شاید این فرصت خوبی برای ملاقات با اون دوتا باشه.

خب هری هم قبول کرد و با هردوشون تماس گرفت. اون دو هم قبول کردن که امشب به خونه‌ی هری بیان.

حالا هم لویی و هری روی مبل نشسته بودن و در سکوت با گوشی‌هاشون مشغول بودن.

هری یک هودی سرمه‌ای با عکس یه کاخ روش به همراه شلوار جین سیاه زاپ دارش پوشیده بود. لویی هم یک لباس بافت قرمز که آستین‌هاش تا روی انگشت‌های دستش میومد به همراه شلوار لی زاپ دار.

لویی موهای هری رو براش بافته بود و بافت‌هارو بالا سرش جمع کرده بود. هری خودش از این مدل مو خیلی خوشش نمیومد چون دردش میگرفت. ولی لویی اسرار داشت که خیلی کیوت شده و باید تا آخر شب همینطور به سرش بمونه.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now