هری از در خونه خارج شد و همه چی رو با خودش برد. گرما و زندگیای که درون خونه باقی مونده بود رو با خودش برد. قلب نابود شدهی لویی رو هم با خودش برد. حتی نفسهای لویی رو هم ربوده بود چون پسر دیگه حتی نمیتونست نفس بکشه. همچون یه مجسمهی خالی از زندگی و احساس وسط خونه ایستاده بود و به در نگاه میکرد.
هنوز ذهنش به این باور نرسیده بود که عشقش ولش کرده بود و رفته بود. نمیتونست بفهمه ناگهان چه اتفاقی افتاده بود. اون دوتا در حال خوندن یه خاطراتی بودن و بعد همه چی خراب شد. هری عصبانی شد و با کلی اشک و گریه خونه رو ترک کرد.
همین اتفاقها افتاده بودن؟ فقط همین؟ به همین راحتی؟ لویی نمیدونست. در حال حاضر هیچی جز اینکه سردش بود نمیدونست. احساس میکرد تک تک سلولهای بدنش یخ زدن. گرمای زندگیش ترکش کرده بود.
ناگهان احساس میکنه هرچی توی معدش وجود داشت داره میاد بالا. ناخداگاه دستش رو روی دهنش میزاره و میچرخه تا به سمت دستشویی بره، ولی در حدی گیج و سردرگم بود که حتی نمیتونست دستشویی رو پیدا کنه. پس همونجا روی زمین میوفته و هرچی خورده بود بالا میاره.
پی در پی عوق میزنه و تمام محتویات معدش رو برمیگردونه. فشاری که به بدنش وارد میشد ضعف بیشتری به تنش منتقل میکرد و تمام نیروش رو ازش میگرفت.
وقتی بلاخره دیگه چیزی توی معدش باقی نمیمونه که بالا بیاره سوزش گلوش به سراغش میاد و پشت سر اون اشکهاش دوباره روی گونههاش فرود میان. نمیدونست چرا داره گریه میکنه فقط فشار روش خیلی بود.
ترس از دست دادن هری، ترس از خاطراتی که خونده بود، ضعف افتضاحی که داشت، سردرد و گلو دردش تمامشون روی هم لویی رو به این حال انداخته بودن.
هق میزنه و گونش رو روی سرامیک سرد خونه میزاره. هیچ اهمیتی به افتضاحی که درست کنار سرش بود نمیداد.
نمیتونست فکر کنه و وضعیت رو بسنجه. ذهنش از کار افتاده بود و فقط یه اسم رو داد میزد. هری. فقط میخواست هری بیاد و از این مخمصه نجاتش بده.
احساس میکرد بدنش بی حس شده و نمیتونه تکونش بده. وزن صدها تن بار رو روی تنش حس میکرد و این درد داشت. خیلی درد داشت و تمام این دردها لویی رو از پا درآورده بود.
هیچ ایدهای نداشت چقدر وقت از رفتن هری گذشته. نمیدونست چقدر وقت روی زمین دراز کشیده و در حال اشک ریختنه. پنج دقیقه؟ ده دقیقه؟ نیم ساعت؟ شاید هم یک ساعت. هیچ ایدهای نداشت.
حالا مزهی گس و بدی هم دهنش رو پر کرده بود و به سوزش گلوش اضافه شده بود.
به سختی دستش رو به کف زمین تکیه میده و تلاش میکنه از جاش بلند شه. هرچند کار خیلی سختی بود؛ با وجود ضعف بدی که داشت و لرزش شدید دستهاش بلند شد و به سختی روی پاهای بیجونش ایستاد.
YOU ARE READING
Mind (L.S)
Mystery / Thrillerخطرناکترین موجودات چی هستن؟ به نظر من آدم موجود خطرناکی است. اما خطرناکتر از آدم ذهنشه. و این ذهن زمانی میتونه تبدیل به یه قاتل بشه که بیمار باشه. چون نمیتونه واقعیت رو ببینه. چون فقط اون چیزی رو میبینه که خودش دوست داره. ولی خطرناکتر از ذهنی بی...