27

208 47 114
                                    

" ببخشید که این رو میگم ولی، من شما رو میشناسم؟!"

زین درست مثل یه مجسمه جلوی لیام خشکش زده بود. نمیتونست حرکت کنه. نمیتونست عقب بکشه. حتی نمیتونست نفس بکشه. نفسش توی سینه‌اش حبس شده بود.

ویلیام و لویی با ترس نگاهی با هم ردوبدل میکنن و بعد ویلیام جلوتر میره و با صدایی که کمی میلرزید میپرسه" لیام، تو نمیدونی این کیه؟!"

لیام دوباره نگاهش رو به زین میده. هردو برای چند ثانیه توی چشم‌های هم خیره میشن.

چشم‌های زین ترس زیادی رو فریاد میزدن و چشم‌های لیام...
خب چشم‌های لیام بیحس بودن. کاملا سرد و خشک به زین زل زده بودن. به گونه‌ای که برای زین کاملا جدید بود. دوست پسرش هیچ وقت اینجوری نگاهش نمیکرد.

لیام لب‌هاش رو به سمت پایین میکشه و سرش رو به نشونه‌ی نه تکون میده." راستش نه. تاحالا ندیدمشون." نگاهش رو برمیگردونه سمت ویلیام و میپرسه" باید بشناسمشون؟"

ویلیام بدون اینکه جوابی به لیام بده نگاه نگرانش رو به زین میده.

رنگ زین مثل کچ دیوار سفید شده بود. همچنان با ترس به لیام خیره بود. گوش‌هاش هیچ صدایی نمیشنیدن. انگار تمام صداهای دنیا در برابر گوش‌هاش خاموش شده بودن. دیگه اکسیژنی برای تنفس توی هوا باقی نمونده بود.

نمیدونست چرا هوا یهو اینطور سرد شد؟ بدنش یخ زده بود و این سرما تک تک سلول‌های رگ‌های قلبش رو از حرکت انداخته بود.

با ترس یک قدم از لیام دور میشه. این لیام خودش نبود. این لیام، لیام زین نبود. این اون لیامی نبود که همیشه با عشق به زین نگاه میکرد. این یه کس دیگه بود.

همینطور یک قدم یک قدم از لیام فاصله میگیره تا زمانی که پشتش به در برخورد میکنه.

بغضی که به گلوش چنگ انداخته بود هر لحظه ممکن بود بترکه و سیل اشک‌هاش به صورتش هجوم بیارن.

هوای اتاق هر ثانیه سمی‌تر میشد و زین دیگه نمیتونست توی اون هوای خفه نفس بکشه. احساس میکرد هر لحظه ممکن بود از شدت کم بودن اکسیژن خفه بشه.

دستش رو همینطور روی در میکشه تا بتونه درستگیره رو پیدا کنه. نیاز داشت هرچه سریع‌تر از اون اتاق خارج بشه و ازش دور بشه. نیاز داشت از همه چی دور بشه‌. از لیام، از لویی، از ویلیام، از اتاق، از این بیمارستان، از این شهر و تمام مردمش. میخواست بره و در دورترین نقطه‌ی فضا گم بشه و دیگه کسی نتونه پیداش کنه. نیاز داشت بره شاید بتونه اونجا لیامش رو پیدا کنه.

وقتی دستش به دستگیره برخورد میکنه فوری به سمت پایین میکشتش و با باز شدن در بدنش به بیرون پرت میشه.

اول کمی تلو تلو میخوره ولی به سختی تعادلش رو حفظ میکنه و با قدم‌هایی که شبیه به دویدن بود از اتاق دور میشه‌.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now