56

114 24 10
                                    

سه هفته است که لویی توی زندانه
_______________________________________

همه میگن زمان درد رو از بین میبره.

زمان میتونه زخم‌ها رو ترمیم کنه.

زمان باعث میشه دردی که قلبت رو مسموم کرده بود از بین بره.

ولی از نظر هری تمام این حرف‌ها یه مشت چرندیات بود.

زمان هیچی رو درمان نمیکنه.

زمان فقط بدترش میکرد.

زمان نمیتونه دردی که توی بدنت لونه کرده رو از بین ببره.

اگر‌ میتونست چجوری هری هنوز هم درد داشت؟

اگر زمان درد رو از بین میبرد چجوری بعد از گذشت دو ماه تنها چیزی که هری حس میکرد درد بود؟

الان دقیقا یک ماه و سه هفته از زمانی که نایل و الا حقیقت رو به هری گفته بودن میگذشت. آیا چیزی تغیر کرده بود؟ چیزی بهتر شده بود؟ نه. برعکس، همه چی بدتر شده بود. کابوس‌های هری شدت پیدا کرده بودن، تنفرش از همه چی افزایش پیدا کرده بود، تمایلش به مردن افزایش پیدا کرده بود و با تمام این‌ها، باز هم هیچ کاری نمیتونست بکنه تا دردش رو خاموش کنه.

صدمه زدن به خودش برای ساکت کردن درد درونش کافی نبود. هیچی برای از بین بردن آتیش درونش کافی نبود.

وقتی از خونه بیرون میرفت آدم‌ها و روح‌هایی رو میدید که بدون  توجه بهم از کنار یکدیگر میگذشتن. وقتی زوج‌های زنده‌ رو میدید که در کنار هم قدم میزنن، دست هم رو میگیرن و هم رو میبوسن دردی رو توی قلبش احساس میکرد که شبیهش رو هیچ‌وقت تجربه نکرده بود. وقتی این حقیقت براش روشن میشد، که اون دیگه فرصت داشتن یه زندگی‌ معمولی در کنار معشوقش رو نداره، غم سنگینش دوبرابر میشد.

این حقیقت دردناک بود. هری دیگه نمیتونست در کنار کسی که زمانی عاشقش بود پیر بشه. نمیتونست یک عمر در کنارش زندگی کنه. نمیتونستن با هم یک خانواده تشکیل بدن.

عصبانیت شدیدی که هری نسبت به لویی داشت این خواسته‌هارو از بین نمیبرد. درسته هری الان یک روح بود ولی همچنان احساسات آدم‌هارو داشت. اون دلش یه زندگی عادی میخواست. نه همچین چیزی. این زندگی نبود.

و دقیقا چیزی که بیشتر از همه این وسط درد داشت، احساسش به لویی بود. فکر میکرد قراره ازش متنفر بشه. قراره ازش بیزار بشه. قراره آرزوی مرگش رو در دل پرورش بده ولی دیشب فهمید که اینطور نیست.

دیشب، نصف شب بخاطر کابوس از خواب پریده بود و بیخوابی شدیدی به سرش زده بود‌. به همین خاطر هیچ کاری برای انجام دادن نداشت و در عین حال باید کاری انجام میداد وگرنه کابوسش مدام توی سرش تکرار میشد و این آخرین چیزی بود که میخواست. بنابراین به سراغ آلبوم عکس‌هایی که چند هفته پیش پیدا کرده بود میره. آلبوم عکس‌های خودش و لویی.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now