64

77 18 10
                                    

یکسال و شیش ماهه که لویی توی زندانه
 
آخرین لقمه رو قورت میده, قاشق و چنگالش رو روی میز میزاره و به پشتی صندلی اش تکیه میده. بی هدف به بشقاب خالی جلوش زل میزنه.
 
این هفته خیلی خسته کننده و پرکار بود. امروز لیاقت یه استراحت خوب رو داشت. از صبح تا همین سه ساعت پیش خواب بود چون خیلی بهش نیاز داشت و بعد هم بلند شد و یه نهار خوب برای خودش درست کرد. شاید بعد از ظهر رو با دوستاش بره بیرون شاید هم توی خونه بمونه. بستگی به مودش داشت. که البته در اکثر موارد حوصله ی بیرون رفتن نداشت.
 
زین با تمام توانش سعی میکرد به قولی که به لیام داده بود عمل کنه اما بیشتر از یه حدی اصلا دل و دماغ بیرون رفتن با کسی رو نداشت. چون هر دورهمی ای اونو یاد سه نفر از مهم ترین افراد زندگیش که الان از پیشش رفته بودن مینداخت.
 
اما واقعا خیلی پیشرفت خوبی توی این یکسال رفتن لیام داشت. دوباره برگشته بود سرکار, با همکاراش میرفت بیرون, بیشتر با ویلیام, اما و رایان در ارتباط بود, وقتی به دیدن لویی میرفت به جای اینکه دوتاییشون مثل افسرده های عصبی بهم بپرن با هم حرف میزدن و میخندیدن. وضعیت خیلی بهتر شده بود. وضعیت لویی هم خیلی بهتر به نظر میرسید. لااقل مثل قبل لاغر نبود و دوباره جون گرفته بود. لیام هم وضعیت خوبی توی پاریس داشت. دوستای جدید پیدا کرده بود و بهش خوش میگذشت.
 
الان یکسال از رفتنش میگذشت. یکسالی که زین با تمام توانش تلاش کرده بود تا پیشرفت کنه و نتیجه هم گرفته بود ولی یه چیزایی رو نتونسته بود درست کنه. دلتنگی بی حد و اندازه اش برای لیام. به حدی که نمیشد یک شب رو بدون گریه برای دوست پسرش که مایل ها ازش دور بود بگذرونه. این یکسال به اندازه ی یک دهه براش طول کشیده بود. چجوری میخواست چهار سال دیگه, اونم حداقل, بدون لیام دووم بیاره.
 
هر دفعه ای که باهم حرف میزدن میخواست ازش خواهش کنه که برگرده ولی نمیتوست. چون بنظر میرسید لیام خیلی وضعیت خوبی داره و نمیتونست اینو براش خراب کنه. نمیخواست دوباره اونو به شهری برگردونه که هزاران بلا به سرش آورده بود. لیام بلاخره موفق شده بود از اتفاقات دوسال پیش عبور کنه و به زندگیش سر و سامون بده, زین نمیتونست با خودخواهی تمام مجبورش کنه برگرده.
 
اگر تصمیم میگرفت هیچ وقت برنگرده چی؟ اگر کس دیگه ای رو پیدا میکرد چی؟ اگر...
 
درسته لیام قبل از رفتن درمورد همه ی این موارد با زین صحبت کرده بود و بهش اطمینان داده بود اتفاق نمیوفتن اما زین نمیتونست جلوی خودشو بگیره و بی اختیار به تمام این احتمالات فکر میکرد. چی میشد اگر پیش هم برنمیگشتن؟
 
آرنج هاشو روی میز میزاره و صورتش رو بین دست هاش قرار میده. کف دست هاش رو چشم هاش میکشه تا اشک هایی که قصد فرو ریختن داشتن رو پاک کنه. بینیش رو به آرومی بالا میکشه و از روی صندلی بلند میشه. ظرف ها رو جمع میکنه و به سمت روشویی میبره.
 
با گذاشتن طرف ها توی سینک, با قطره اشک دیگه ای که از چشم هاش پایین میریزه بی اختیار لبخند تلخی میزنه و میگه" لعنت بهت پین که حتی در نبودت هم باعث میشی اینطوری بشم." و دوباره میخنده.
 
شیر آب رو باز میکنه و شروع میکنه به شستن ظرف ها.
 
یکی دیگه از چیزایی که یاد گرفته بود اینکه چطور سریع خودشو آروم کنه. فقط در ثانیه سعی میکرد به بهترین چیزها فکر کنه تا فقط ذهنش از بدی خالی بشه. در مواردی جواب میداد و در مواردی هم جواب نمیداد. در این لحظه که داشت جواب میداد.
 
سعی کرد به خاطرات خوبش با لیام فکر کنه. به لحظاتی که در کنار هم داشتن, حتی در آخرین روزی که لیام داشت ترکش میکرد.
 
البته این هم لازم به ذکره که درمورد لیام در بیشتر مواقع وضعیت بدتر میشد چون با فکر کردن به اون خاطرات این حقیقت براش روشن میشد که الان دیگه نمیتونست اینارو با دوست پسرش داشته باشه.
 
اما از شانس خوبش الان نتیجه ی منفی نگرفت.
 
بعد از تموم شدن ظرف ها دست هاش رو خشک میکنه و به سمت پذیرایی میره. روی مبل ولو میشه و کنترل تلویزیون رو برمیداره. فعلا یکم خودشو سرگرم میکرد تا بعد تصمیم بگیره برای ادامه ی روزش چکار کنه.
 
اما قبل از اینکه بتونه تلویزیون رو روشن کنه صدای در توجهش رو جلب میکنه. با کلافگی سرش رو میچرخونه و با بی میلی از جاش بلند میشه. به هیچ وجه حوصله ی مهمون نداشت. اصلا این کی بود این موقع ظهر؟!
 
با قدم های آروم به سمت در میره و بدون اینکه از توی چشمی نگاه کنه درو باز میکنه.
 
و برای یک لحظه قیافه ی بی حوصله اش به قیافه ای شوک شده تغیر میکنه. با دیدن شخص پشت در زبونش به معنای واقعی یک کلمه بند میاد. چشم هاش به گردترین شکل ممکن درمیان. نفس هاش به شماره میوفتن. نمیدونست باید چی بگه یا چکار کنه. مثل مجسمه بین چارچوب در ایستاده بود.
 
شخص روبروش لبخند زیبایی به لب میاره و به آرومی میگه" سلام بیبی."
 
زین بی اخیتار یک قدم عقب میره. با من من میگه" لی..لیام..تو چطور..." نمیتونه خودش رو کنترل کنه و هق ریزی از گلوش خارج میشه و دستش رو روی دهنش میزاره.
 
لیام به واکنش زین میخنده. کوله اش رو از روی شونه اش برمیداره و روی زمین رها میکنه. از چارچوب در رد میشه و بازوهاش رو دور بدن زینی که چشم هاش از اشک خیس شده بود حلقه میکنه.
 
" من برگشتم لاو."
 
زین چشم هاش رو روی هم فشار میده و دست هاش رو محکم دور شونه های لیام حلقه میکنه و بیشتر مردش رو به خودش فشار میده." لیام من..." بین هق هق های دردناکش میگه.
 
لیام صورتش رو توی گردن زین فرو میبره و به اشک هاش اجازه ی فرو ریختن میده.
 
بعد از اینکه لیام وسایلش رو داخل خونه میاره و لباس هاش رو عوض میکنه هردو روی مبل کنار هم میشنن و در سکوت به تلویزیون ساکت خیره میشن. هیچ یک نمیدونست چی باید بگه؛ فعلا فقط میخواستن از وجود همدیگه بعد از یک سال لذت ببرن.
 
لیام خیلی فرق کرده بود. بدنش دوباره جون گرفته بود. البته این اصطلاح درستی نبود چون لیام جدا از اینکه خوب چاق شده بود بلکه عضلاتش هم دوباره دراومده بودن. دیگه اونطور لاغر نبود. دیگه زیر چشم هاش سیاه و گود افتاده نبود. موهاش بلند و فرفری شده بود. مردش خیلی خوشگل و جذاب شده بود.
 
لیام هم همین فکر رو درمور زین میکرد. زین هم چاق شده بود. بازوهاش دوباره رشد کرده بود و تنها فرقش با لیام این بود که زین خیلی عضلانی نبود. ولی همچنان در دید لیام مردش خارق العاده بود.
 
زین نگاهش رو به آرومی به سمت لیام میچرخونه. لیام هم سنگینی نگاه زین رو حس میکنه و به پسر نگاه میکنه و لبخندی تحویلش میده.
 
" ه..هنوز باورم نمیشه که واقعا اینجایی."
 
" خودم هم نمیتونم باورش کنم."
 
" چیشد که انقدر زودتر از چیزی که گفته بودی برگشتی؟"
 
لیام نگاهش رو پایین میندازه." خیلی برام سخت بود. نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم چه برسه به پنج سال. تو این مدت تمام تلاشم رو کردم تا بهتر بشم و بنظر میرسه موفق بودم. جدا از اینکه مشاورم بهم میگفت که خیلی حالم خوبه خودم هم تغیر رو احساس میکردم. پس با آنا صحبت کردم و اون بهم گفت که بلاخره میتونم برگردم. همچنین آنا از ویلیام شرایط تورو هم پرسجو کرد و به این نتیجه رسیدیم که هردوی ما آماده ایم که پیش هم برگردیم. پس الان من اینجام."
 
زین برای ثانیه هایی به لیام خیره میشه. همینطور که چشم هاش از اشک خیس میشن خودشو توی بغل لیام پرت میکنه. لیام هم فورا دست هاش رو دور بدن مردش حلقه میکنه.
 
زین آب بینیش رو بالا میکشه و میگه" دلم برات تنگ شده بود. هیچ ایده ای نداری چقدر به وجودت کنار خودم نیاز داشتم و تو نبودی."
 
لیام موهای زین رو میبوسه و میگه" میدونم بیبی میدونم. الان من اینجام." صورت زین رو بین دست هاش میگیره. توی چشم های عسلی خیسش خیره میشه و با گذاشتن بوسه ای روی جفت چشم هاش و ادامه میده" و دیگه قرار نیست ترکت کنم. تو تمام زندگیه منی زین و قرار نیست از دستت بدن."
 
زین دست هاش رو دور گردن لیام حلقه میکنه و محکم لب های سرخ و شیرینش رو میبوسه. با جدا شدنشون با لبخند زیبایی روی لب هاش میگه" دوستت دارم. دوستت دارم لیام من."
 
لیام هم در جواب دوباره زین رو میبوسه و میگه" منم خیلی دوستت دارم زین. دیگه هیچ وقت ازت جدا نمیشم قول میدم. ما هردمون از سخت ترین مراحل زندگیمون گذشتیم و دیگه چیزی نمیتونه مارو از هم جدا کنه. هیچی."
 
و دوباره در آغوش هم غرق میشن.
 
بلاخره هردوشون به خونه امنشون برگشته بودن. به پناهگاه کوچیک خودشون. پناهگاهی که فقط مخصوص خودشون دو نفر بود.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now