20

224 55 58
                                    

حتما صحبت‌های آخر پارت رو بخونین.
______________________________

یک هفته شده بود. یک هفته‌ای که برای لویی مثل جهنم گذشته بود. از این خونه به اون خونه رفته بود و از هرکی که فکر میکرد ممکنه چیزی بدونه درمورد اون خاطرات فاکی سوال پرسیده بود.

تو کل این یک هفته سرجمع شاید حتی بیست ساعت هم نخوابیده بود. زیر چشم‌هاش سیاه شده بود و چشم‌های آبیش به بی جون‌ترین حالت ممکن درآمده بودن.

هیچ خبری از هری نبود. خیلی تلاش کرده بود باهاش تماس بگیره ولی حتی موبایلش هم در دسترس نبود. سه روز اول به کافه‌ی بیچوود هم سر زده بود ولی نتونسته بود هری رو پیدا کنه.

نمیدونست چرا به خونش نرفته بود. فقط میخواست به هری ثابت کنه بهش دروغ نگفته پس رفتن دم در خونش بدترین انتخاب ممکن بود.

دیگه داشت دیوونه میشد. واقعا فکر میکرد اگر چند روز دیگه هم به همین منوال پیش بره عقلش رو از دست میده.

تو این یک هفته صبح‌ها فقط دو ساعت میرفت شرکت و کارهای روزمرش رو انجام میداد و بقیه‌ی روز رو خونه‌ی این و اون بود تا هرچی درمورد این نوشته‌ها میدونن از زیر زبونشون بکشه بیرون.

لیام، اِما، رایان، ویلیام، مامانش، باباش و دیلن. با همشون صحبت کرده بود تا بتونه به هری ثابت کنه بهش دروغ نگفته.

حالا هم پشت میز کارش نشسته بود و به قردادهای زیر دستش نگاه میکرد. چشم‌هاش تار میدیدن و شکمش قار و قور میکرد. از دیروز ظهر تا همین امروز صبح هیچی نخورده بود پس معلوم بود معده‌ی خالی‌اش درد میگیره.

روان نویسش رو روی میز پرت میکنه و کف دست‌هاش رو روی چشم‌‌های دردناکش میزاره. نفسش رو با حرص بیرون میده و برای بار هزارم تو این هفته به زمین و زمان فحش میده.

در روان نویس رو میبنده و کنار میزارتش. ورقه‌های زیر دستش رو هم به گوشه‌ی میز هل میده. دست‌هاش رو روی میز میزاره و سرش رو روشون قرار میده. خستگی و گرسنگی باهم به بدن ضعیفش هجوم آورده بودن و به این روز انداخته بودنش.

چون هیچ گونه‌ استراحتی نکرده بود هنوز که هنوزه سرماخوردگی توی تنش بود و ضعیفش کرده بود. چشم‌هاش رو روی هم فشار میده و تلاش میکنه یه چرت کوچولویی بزنه.

امروز میخواست بره خونه‌ی هری و به هر قیمتی شده باهاش صحبت کنه. حتی اگر هری از خونه بیرونش میکرد لویی باز هم با یه روشی به داخل دسترسی پیدا میکرد. باید با دوست پسرش حرف بزنه و همه چی رو براش توضیح بده. باید بهش ثابت کنه هیچ گونه دروغی بهش نگفته.

تو این یک هفته و دوری از هری فهمیده بود چقدر بهش وابسته شده. کلا دوری از هری اعصابش رو بهم ریخته بود. وقتی ازش دور باشه ولی مطمئن باشه رابطشون اوکیه و دوست پسرش اصلا ازش دلخور نیست هیچ مشکلی نداره ولی وقتی بدونه هری ازش دلخوره و نمیتونه هر وقت دلش خواست ببینتش باعث میشه اعصاب و روانش بهم ریریزه. بی دلیل به هرکی میپرید و زود عصبانی میشد‌. با کارمندهاش خیلی خوب رفتار نمیکرد و سر هرکی که کارش رو درست انجام نمیداد سریع داد میکشید‌.

Mind (L.S)Where stories live. Discover now